رفیق گرامی من، م. ش. بهرنگ در مقاله ای با عنوان « پاسخی مختصر به برخی نکات مطروحه در راه خروج از کدام بن بست؟ آقای نیما طاهری» که در سایت هفته (http://www.hafteh.de/?p=5637) منتشر شده است؛ در مقدمه ی نوشته ی خود صادقانه و صمیمانه قصد خود را از اظهار نظر این گونه بیان می کند: « قصد ما از اظهار نظر، رهیابی به سرچشمه حقیقت تاریخی است، نه خدای نکرده، اظهار فضل و امثالهم.» من نیز بر این باورم که هدف گفت و گوهای انتقادی و روشنگر، باید نزدیک شدن به حقیقت به یاری دیگری باشد. رفیق بهرنگ در ادامه می گوید: « چالش فکری با دوستان ارجمند را مائده ای بی بدیل تلقی می کنیم و در قلب مان جز محبت و مهر، احساس دیگری نسبت به برادران مان نداریم.» من نیز در این حقیقت کم ترین شکی ندارم که در قلب رفیق عزیز من بهرنگ، جز محبت و مهر نسبت به همرزمان، هیچ احساسی وجود ندارد. من نیز گفت و گوی انتقادی و روشنگر را به هیچ وجه، عرصه ی کینه ورزی های شخصی و تسویه حساب های فرقه ای نمی دانم و از شخصی کردن مسائل و مباحث به طور جدی پرهیز می کنم. با این همه هرگز دوست ندارم کسی، به بهانه ی حالا وقت اش نیست، تعارفات ریاکارانه و یا احترام به نظر دیگری، تیغ تیز انتقاد را کُند و اخته کند. امری که خوشبختانه، رفیق بهرنگ نیز از آن دوری می کند. بر این پایه من به سهم و زعم خود می کوشم با ادامه ی این گفت و گو، به یاری پرسش ها و نقدهای رفیق بهرنگ به حقیقت نزدیک شوم.
رفیق بهرنگ در مقدمه ی پاسخ توضیحی خود می گوید: « ما خروج از الکنیت خود خواسته را، که کانت پیش شرط روشنگری می نامد، در شرکت دموکراتیک در بحث برابر حقوق، پیرامون مسائل جامعه و جهان می دانیم...» این بخش از نوشته ی رفیق بهرنگ، به باور من دارای اهمیت بسیاری است. زیرا بیانگر درک کلی رفیق از وضعیت و وظیفه ی ماست. ایشان با بیان متن یاد شده، مدعای سه حکم زیر شده است:
الف- ما در وضعیت الکنیت خود خواسته گرفتاریم.
ب- خروج از الکنیت خود خواسته پیش شرط روشنگری است.
پ- خروج از الکنیت خود خواسته، با شرکت دموکراتیک در بحثی آزاد و برابر، درباره ی مسائل جامعه و جهان میسر است.
دو حکم اول، به ظاهر روایتی است از سخن آغازین کانت در مقاله ی « در پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟ »، می گویم به ظاهر زیرا در واقع در تعارض کامل با سخن و آموزه ی کانت است. کانت در مقاله ی خود می گوید: « روشن نگری خروج آدمی ست از نابالغیِ ِ به تقصیر خویشتن خود. و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری. به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت آن نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد بدون هدایت دیگری. دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشن نگری.» عبارتی را که سیروس آرین پور نابالغی به تقصیر خویشتن خود، و یدالله موقن، به صغارتی که خود بر خویش تحمیل کرده، ترجمه کرده است؛ رفیق بهرنگ از آن با عبارت نا مفهوم الکنیت خود خواسته، یاد کرده است. رفیق بهرنگ می گوید کانت خروج از الکنیت خود خواسته را پیش شرط روشنگری می نامد، در حالی که کانت می گوید روشن نگری خروج آدمی ست از نابالغیِ ِ به تقصیر خویشتن خود. بنابر این کانت نمی گوید خروج، پیش شرط روشنگری است، بل می گوید این فرایند خروج، روشنگری است. کانت پیش شرط دست یابی به این روشنگری را آزادی کاربرد عقل خویش در امور همگانی به تمام و کمال می داند. کانت بر این باور بود که اگر آزادی داده شود، روشنگری تقریبا گریز ناپذیر می شود. تا این جا دیدیم که روایت ایشان از سخن کانت، روایتی در تعارض با آموزه ی کانت است. حال به ارزیابی سه مدعای ایشان می پردازم. ایشان در مدعای اول خود می گوید ما در وضعیت الکنیت خود خواسته گرفتاریم. نخستین پرسشی که به ذهن من خواننده خطور می کند این است که منظور رفیق بهرنگ از این ما کیست؟ ما ایرانی ها، ما انسان های جامعه ی بشری یا ما کمونیست ها. دومین پرسشی که به ذهن خطور می کند این است که آیا این الکنیت، به این علت خود خواسته است که این مای مجهول، شهامت بکار گیری فهم خود بدون راهنمایی دیگری را ندارد؟ به باورمن دست کم کمونیست ها و دگر اندیشان و دگر باشان، این شهامت و دلیری را دارند، اما آزادی ندارند. آزادی آن ها را سرمایه، دستگاه های سرکوب و دستگاه های ایده ئولوژیک جامعه ی سرمایه داری محدود و سرکوب کرده است. رفیق بهرنگ، با خود خواسته خواندن این الکنیت، ناخواسته و نادانسته به تطهیر این سه نیروی سرکوبگر می پردازد. ایشان در حکم دوم خود مدعی می شوند که خروج از الکنیت خود خواسته شرط روشنگری است. همان گونه که پیش از این نشان دادم، خروج از الکنیت، نه پیش شرط روشنگری، بل خود روشنگری است. اما مدعای سوم ایشان که درحقیقت راه کار ایشان برای برون رفت از این الکنیت خود خواسته است. رفیق بهرنگ می پندارد ما با شرکت در بحث برابر و آزاد می توانیم از این الکنیت خود خواسته رهایی یابیم. یا آن گونه که در بخشی دیگر می گوید: « خروج از الکنیت خود خواسته، بطور کلی، فقط و فقط از معبر تفکر مفهومی می گذرد، تفکر مفهومی ئی که به زره روئین دیالک تیک مارکسیستی ـ لنینیستی مزین باشد.» تاکید از من است. بی شک اگر این الکنیت خود خواسته مشکلی فردی و معرفتی بود شاید می شد به راه کار ایشان دل بست ، اما ایشان از مشکل ما سخن می گوید، چنین مشکلی را نمی توان فقط و فقط با سازمان دهی گفت و گوهای آزاد و برابر و یا تمرین تفکر مفهومی حل کرد. آن هم تفکری که زره ی روئین دیالک تیک مارکسیستی- لنینیستی، عنصر تزیینی آن باشد. رفیق بهرنگ بیهوده می کوشد ایده ی، رهایی فقط و فقط از معبر تفکر مفهومی را که آشکارا ایده ای ایده آلیستی است، با زره ی رویین دیالک تیک مارکسیستی- لنینیستی، به عنوان ایده ای ماتریالیستی و کمونیستی بخورد ما دهد. بی شک آگاهی پرولتری- به مثابه آگاهی از شرایط هستی و رهایی طبقه ی کارگر- می تواند عنصری رهایی بخش باشد، اما فقط آن گاه که به پرچم تئوری و برنامه ی جنبش انقلابی طبقه ی کارگر تبدیل شود. رهایی انسان از نابالغی به تقصیر سرمایه و نیروی سرکوب و دستگاه های ایده ئولوژیک، در گرو پراتیک انقلابی- انتقادی طبقه ی کارگر به مفهوم وسیع آن است.
رفیق بهرنگ پس از این مقدمه ی کوتاه، می کوشد به برخی از نقد های من بر نوشته ی خود پاسخ دهد. من در نقد خود نوشته بودم، من از فقر شناخت مارکس سخن گفته ام، نه آن گونه که رفیق بهرنگ می گوید از فقر فلسفه و ضعف تئوریک. ایشان در پاسخ خود به جای آن که به طور صریح اعلام نماید که بله من مرتکب چنین خطایی شده ام، می کوشد با دلیل تراشی، خطای خود را به بصیرتی معرفت شناختی تبدیل کند. به توجیه وی در این زمینه توجه کنید: « ما این دو مفهوم مورد نظر دوست مان را با هم مقایسه می کنیم : « فقر شناخت مارکس» و « فقر فلسفه و یا ضعف تئوریک» را. چه فرقی میان ایندو مفهوم هست؟ بنظر ما مفهوم اول، در سیستم مختصات فعلی در مقوله منفرد (خاص) می گنجد و مفهوم دوم همانطور که دوست مان بدرستی تشخیص داده، در مقوله عام... رابطه درخت سیب نسبت به درخت ـ بطور کلی ـ رابطه منفرد (خاص) نسبت به عام است. رابطه فقر شناخت سپهر اندیشه مارکس نسبت به فقر فلسفه هم به همین سان.» من به تحریف موضوع سخن خود اعتراض نموده ام، ایشان از نسبت کلام تحریف آمیز خود با گفته ی من سخن می گوید.
من در پاسخ خود گفته بودم از آن جا که موضوع مقاله ی من پرداختن به مساله ی ضعف تئوریک نبوده، بنابر این بدیهی است که بر خلاف ادعای رفیق بهرنگ، من به هیچ وجه درصدد یافتن راه حلی برای رفع ضعف تئوریک نبوده ام. ایشان در نقد به گفته ی من می گوید: « ایراد کار دوست مان همین است. ما این شیوه تفکر را شیوه تفکر متافیزیکی می نامیم. چاره جوئی برای مسئله منفرد، چاره جوئی نیم بند و ناپیگیر است و دردی را درمان نمی کند. بدون کلید در خور، نمی توان قفل های تو در تو را باز کرد. کسی که از پرداختن به عام شانه خالی می کند و به منفرد (خاص)قناعت می کند، به قول لنین، دیر یا زود، سرش به سنگ خواهد خورد و بالاجبار به عام بر خواهد گشت.» ایشان در نقد خود موضوع سخن و توصیه ی مشخص مرا تحریف کرده، و این گونه به توجیه آن می پردازد.
من در نقد خود گفته بودم: « من بر خلاف رفیق بهرنگ به هیچ وجه بر این باور نیستم که خروج از بن بستی که جنبش کارگری و کمونیستی اسیر آن است، در گرو تمرین تفکر مفهومی است.» ایشان در پاسخ خود می گوید: « ما چنین ادعائی نکرده ایم. آنچه دوست مان به ما نسبت می دهد و بعد رد می کند، نظر ما نبوده است.» رفیق بهرنگ در نوشته ی پیشین خود به صراحت گفته بود که: « ما در نوشته هائی که ترجمه و یا تحریر می کنیم، سعی بر آن داریم، که تفکر مفهومی را تمرین کنیم. شاید راه خروجی از این بن بست، در این واویلا بیابیم.» همان گونه که می بینید وی در این متن به صراحت به تمرین تفکر مفهومی، و خروج از این بن بست اشاره کرده است. بنابر این تا بدین جا من به متن ایشان وفادار بوده ام. تنها عبارتی که در متن ایشان نیست، عبارت جنبش کارگری و کمونیستی است که من به ایشان نسبت داده ام. ایشان درست می گویند این عبارت به این صراحت در متن ایشان وجود ندارد. من این عبارت را از اشارات ضمنی ایشان استنباط کرده ام. ایشان در نوشته ی خود هم از بی اعتنایی برخی از سازمان های چپ به انتشار مطالب فلسفی، گلایه کرده بود، هم از نقش فقر فلسفه و ضعف تئوریک در شکست آزمایش نخستین، سخن گفته بود. بر همین پایه من این گونه استنباط کردم که ایشان از بن بست جنبش کارگری و کمونیستی سخن می گوید. ایشان متاسفانه در نوشته ی دوم خود نیز به صراحت نگفته است که از خروج بن بست کدام ما سخن می گوید. مهم تر آن که نقطه ثقل نقد من، نه به عبارت جنبش کارگری و کمونیستی، بل به ایده ی برون رفت از بن بست ما از طریق تمرین تفکر مفهومی بود و هست.
ایشان در ادامه می گوید: « هر آنچه که ما بر زبان می رانیم، چیزی جز آموخته های ما نیست، آموخته های چه بسا ناکامل و معیوب. دلیل پرهیز ما از بکار بردن مفهوم «من» نیز همین است.» رفیق بهرنگ درست می گوید، ایشان هرگز در نوشته ی خود از ضمیر من استفاده نمی کند. اما تمامی نوشته های خود را با امضای فردی منتشر می کند. امری که با باور پوپولیستی و سنت ما نویسی ایشان تناقضی آشکار دارد. ایشان در حقیقت با استفاده از ضمیر ما در نوشته های خود، مضمون نوشته ی خود را از مُهر فهم فردی خویش، تهی می کند. امری که می تواند حاکی از ترس ایشان از به کار گیری فهم خویش باشد.
من در نقد خود گفته بودم: « به باور من، تحلیل رفیق بهرنگ از بن بست و راه خروج از آن، تحلیلی بشدت ایده آلیستی و غیر طبقاتی است. ایده آلیستی است چرا که ایشان می پندارد علت بن بست جنبش کارگری و کمونیستی، ضعف تئوریک و فقر فلسفی آن است. غیر طبقاتی است زیرا می پندارد با تمرین تفکر مفهومی می توان از این بن بست نجات یافت.» رفیق بهرنگ در پاسخ می گوید: « اولا تحلیل ایدئالیستی و کلا هر تحلیلی، در جامعه طبقاتی، نمی تواند غیر طبقاتی باشد، این را دوست مان بهتر از ما می داند. ثانیا ما از بن بست معرفتی سخن می گوییم و دیالک تیک مادی ـ معنوی و دیالک تیک عینی و ذهنی را هرگز از نظر دور نمی داریم. بی خبری انسانها از شناخت افزار دیالک تیکی فقط علت معرفتی ندارد... دوست مان باید موضع ایدئالیستی را ساده نکند. ایدئالیست کسی است که به تقدم ماده بر روح، تقدم وجود بر شعور، در تحلیل نهائی، باور نداشته باشد. ایدئالیست کسی است که به تقدم ماده بر روح، تقدم وجود بر شعور، در تحلیل نهائی، باور نداشته باشد. ما هرگز در نوشته خود، علت معرفتی ـ نظری را مطلق نکرده ایم و مقدم بر علل عینی ندانسته ایم... ما از « بن بست جنبش کارگری و کمونیستی» اصلا سخنی بر زبان نیاورده ایم. آنچه ما گفته ایم به شرح زیر است : …. وجه مشترک اصلی همه آنها بیگانگی با شناخت افزار دیالک تیکی ـ ماتریالیستی است.» تاکید از من است. رفیق بهرنگ با ارائه ی درکی سطحی و ساده از معنای ایده آلیسم، می پندارد چون ایشان به تقدم وجود بر شعور، در تحلیل نهایی باور دارد، پس نمی توان تحلیل های ایشان را ایده آلیستی ارزیابی کرد. رفیق عزیز وقتی شما به طور انضمامی، بن بست مای مجهول را ناشی از بیگانگی آن های مجهول با شناخت افزار دیالک تیکی – ماتریالیستی می دانید و خروج از بن بست ما یا آن های مجهول را، فقط و فقط از معبر تفکر مفهومی میسر می دانید، به تحلیلی ایده آلیستی و غیر طبقاتی درغلتیده اید؛ هر چند به طور عام و انتزاعی به تقدم ماده بر شعور، و طبقاتی بودن همه چیز باور داشته باشید.
یکی از اختلافات من و رفیق بهرنگ، بر سر آن است که آیا آن گونه که من می پندارم مارکس را باید پایه گذار سوسیالیسم علمی دانست، یا آن گونه که ایشان می گوید توسعه دهنده ی سوسیالیسم علمی. من بر این باورم که سوسیالیسم پیش از مارکس، آن گونه که مارکس و انگلس بارها گفته اند، سوسیالیسمی ایده آلیستی، تخیلی و غیر کارگری بوده است. بنابر این مارکس با گسستی معرفتی- طبقاتی از سوسیالیسم پیش از خود، پایه گذار سوسیالیسم علمی است. رفیق بهرنگ می پندارد سوسیالیسم پیش از مارکس، سوسیالیسمی علمی بوده است و مارکس و انگلس توسعه دهنده ی آن بوده اند. رفیق بهرنگ به خطا می پندارد اگر کسی مدعی شود که مارکس یا هر اندیشمند دیگری پایه گذار یا بنیان گذار حوزه یا شاخه ای از اندیشه ی بشری است، بر این باور است که آن بنیان گذار، این حوزه را از هیچ پدید آورده است. وی می گوید: « اگر مارکسیسم علم است، نه وحی منزل، نه دین و مذهب، پس نمی تواند از هیچ پدید آید.» اول آن که من نگفته ام سوسیالیسم علمی از هیچ پدید آمده، من منکر بهره وری مارکس از سه منبع کلاسیک پیش از خود نیستم. بنابر این محل درست نزاع من و رفیق بهرنگ در این است که وی سوسیالیسم پیش از مارکس را با فرمول بندی خود علمی معرفی می کند، در حالی که من سوسیالیسم پیش از مارکس را ایده آلیستی، تخیلی و غیر کارگری می دانم. دوم آن که بر خلاف تصور رفیق بهرنگ، حتا دین ها و مذاهب نیز بر بهره گیری از دین ها و مذاهب پیش از خود، تاکید دارند و هیچ دینی این گونه ادعایی ندارد که از هیچ پدید آمده است.
من در نقد خود نوشته ام: « سوسیالیسم علمی، ضمن بهره بردن از سه سرچشمه ی کلاسیک پیش از خود، در حقیقت حاصل گسستی طبقاتی- معرفتی بود.» رفیق بهرنگ در نقد گفته ی من نوشته است: « همین حکم دوست مان، همین حاصل گسست دانستن سوسیالیسم علمی، حاکی از طرز تفکر متافیزیکی او ست. او نمی خواهد از دیالک تیک تداوم و شکست و یا دیالک تیک پیوست و گسست سخن بگوید.» اگر رفیق بهرنگ قدری با دقت و انصاف، متن مرا می خواند خود متوجه می شد که من از بهره وری و گسست، سخن گفته ام، نه از گسست به تنهایی، بنابر این من نیز بر دیالک تیک پیوند و گسست اشاره کرده ام.
من در نقد خود نوشته بودم که: « ادعای ایشان این است که دیالک تیک عینی در واقعیت جاری است، این واقعیت جاری، در آینه ی ذهن بشر انعکاس می یابد، دیالک تیک ذهنی چیزی جز این انعکاس نیست. اگر این درک ساده لوحانه را بپذیریم، ابتدایی ترین پرسشی که به ذهن خطور می کند این است که، بر اساس این نظریه چه گونه می توان وجود نظریه های متافیزیکی و غیر دیالک تیکی حاکم بر ذهن و زبان بشر را توضیح داد؟» ایشان در پاسخ به نقد من می گویند: « در مفهوم فلسفی «انعکاس» علاوه بر انعکاس آیینه وار، همه انواع انعکاس ها جا می گیرند. منظور ما از انعکاس دیالک تیک عینی در اذهان شفاف بشری، نه انعکاس آیینه وار، بلکه انعکاس معنوی به معنی ماتریالیستی ـ دیالک تیکی آن است. ما این مقوله را هم از دایرة المعارف روشنگری ترجمه و منتشر می کنیم، ولی اطمینان داریم که دوست مان، در کتاب زنده یاد نیک آئین با آن آشنا شده است و اکنون صلاح نمی داند، که برای تأیید نظر ما به یاد آورد.» رفیق بهرنگ به هیچ وجه متوجه هسته ی نقد من نشده است، و با طفره رفتن از پاسخ دادن به پرسش من، تلاش کرده باز هم با بندبازی های زبانی، به رفع و رجوع نوشته ی خود بپردازد. من می دانم که در درسنامه ی به اصطلاح فلسفی نیک آیین و حتا در آثار انگلس و پلخانف و لنین در بهترین حالت، شناخت را انعکاس فعال عین در ذهن تعریف کرده اند. نقد من نیز نه فقط به شیوه ی بیان غیر دقیق رفیق بهرنگ، بل به خود همین تئوری شناخت است. مارکس بر این باور بود که شناخت عبارت است از بیان( Experssion ( جهان توسط انسان اجتماعی. بین نظریه ی شناخت به مثابه بیان جهان توسط انسان اجتماعی و نظریه ی شناخت به مثابه انعکاس فعال عین در ذهن تفاوت بسیاری وجود دارد. اول آن که مارکس از انسان زنده و فعال اجتماعی سخن می گوید، نه از ذهنی منتزع و فردی. دوم آن که مفهوم بیان در نظریه ی مارکس، بروشنی بر نقش فعال انسان اجتماعی در پروسه ی تأویل و تفسیرجهان تاکید می کند، در حالی که مفهوم انعکاس، حتا انعکاس فعال در تحلیل نهایی بر تابع بودن و منفعل بودن ذهن تاکید می کند. سوم آن که نظریه ی مارکس بخوبی از عهده ی تبیین آگاهی کاذب و باورهای طبقاتی و اجتماعی بر می آید، در حالی که نظریه انعکاس فعال در این زمینه ناتوان از تبیین گری است. به باور من در اینجا نیز بار دیگر می توان تفاوت رویکرد ماتریالیسم پراتیکی مارکس و رویکرد ماتریالیسم فلسفی انگلس و پلخانف و لنین را بخوبی دید.