۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

در هم تنیده گی دین و دولت



در هم تنیده گی نهاد دولت و دین در جامعه‌ ی ایران تاریخی بس دیرینه دارد. به گفته ‌ی فردوسی دولت و دین پاسبان یک دیگراند و زیر یک چادر روز را به شب می‌ رسانند:

چنان دین و دولت به یک دیگرند/ تو گویی که در زیر یک چادرند

نه بی تخت شاهی بود دین به جای/ نه بی دین بود شهریاری به پای

در یک نگاه کلی شاید بتوان گفت در تاریخ جامعه ‌ی ایران، به طورعام، دولت سالاران شاهدان بازاری بوده اند و دین سالاران پرده نشین. اما با استقرار خون‌بار جمهوری اسلامی درایران، پرده نشینان خود شاهدان بازاری شدند. یعنی دین سالاران دیگر نه پاسبان تخت شاه که خود بر تخت شاهی تکیه زدند. یکی از پی‌آمدهای ناخواسته‌ ی این تغییر ساختار قدرت، این بود که متاع قدسی این شاهدان بازاری، یعنی دین، بیش از پیش از عرش لاهوت به پایین کشیده شد و بر فرش بازار مکاره‌ ی ناسوت پای گذاشت. به بیان دیگر تولید و مصرف فرآورده های دینی، به طور مستقیم و بی پرده تابع منطق بازار سیاست و اقتصاد، یعنی قدرت و سرمایه شد.

دین سالاران درسه دهه‌ ی گذشته با تبدیل کردن متاع قدسی به کالای بازاری، متاع قدسی را به سرمایه‌ ی اجتماعی خود در بازار سیاست تبدیل کردند و چهره آرایی و جلوه‌‌گری این متاع قدسی را تابع امیال و منافع و مصالح خدایگان قدرت انحصاری کردند. در نتیجه اسلام به سرمایه‌ ی اجتماعی دین سالاران تبدیل شد و بنده‌ ی گوش به فرمان مصالح قدرت سیاسی و اقتصادی سرمایه شد. دین سالاران هر چند توانسته اند با به کف آوردن قدرت، هر روز بر تراکم و تمرکز قدرت سیاسی و اقتصادی و حقوقی خود بیافزایند، و با تکیه برشمشیر آخته‌ ی خود به سرکوب و کشتار مخالفان نظام ارتجاعی خود بپردازند، اما هرگز نتوانسته اند به مدینه ی ایده ال خود، یعنی امتی گوش به فرمان با سکوتی گورستانی دست یابند.

دین سالاران پس از تکوین و تثبیت دولت دینی، کوشیدند تمامی نهادهای اجتماعی و مناسبات فردی و گروهی جامعه را مستعمره ی دین دولتی کنند. از این رو همپای اسلامیزه کردن قوانین، وزارت خانه ها ، اداره ها، کارخانه ها و نهادهای آموزشی؛ اسلامی کردن اجباری جامعه و در راس آن آپارتاید جنسی در دستور روز قرار گرفت. در همین راستا حتا قلمروهای دینی چون مساجد و حسینیه ها و حوزه های علمیه را نیز به مستعمره ی دولت دینی تبدیل کردند. در ادامه نیز با تشکیل ستاد اقامه ی نماز جمعه و جماعات، ستاد امر به معروف و نهی از منکر، برپایی صندوق صدقات و هم چنین تشکیل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سازمان تبلیغات اسلامی و... بسیاری از تکالیف دینی را بوروکراتیک و مستعمره ی نظام قدرت کردند. در یک کلام دین سالاران بر آن بودند تا با اتکا به دولت دینی و دین دولتی، تمام امور عرفی را دینی کنند؛ غافل از آن که ناخواسته بدین وسیله فرایند تقدس زدایی و عرفی شدن جامعه و دین را تعمیق و شتاب بخشیدند.

دین سالاران با تولید انبوه فرآورده‌ های اسلامی و سلاخی و سانسور فرآوردهای گفتمان دگرباشان و دگر خواهان، کوشیده ‌اند بازار عرضه و تقاضای هنر و اندیشه را به تسخیر خود در آورند. اما انبوه فرآورده های باد کرده ی اسلامی و مصرف انبوه فرآورده های زیر زمینی، گواهی است بر شکست و بی ثمر بودن کوشش دین سالاران. دین سالاران در سه دهه ی گذشته با شرعی خواندن تمامی اشکال ستم و تبعیض اجتماعی و طبقاتی و جنسیتی، به پاسداری از تولید و بازتولید گسترده‌ ی این ستم‌ها و تبعیض‌ها پرداخته اند. امری که زمینه ساز شکل گیری و بسط حوزه های مقاومت توده ای شد و سرانجام در قالب جنبش های اجتماعی- طبقاتی گوناگون به رویارویی و پیکار با سلطه شوم دین سالاران انجامید. یک خواست مشترک و پایه ای این جنبش ها، خواست خلع قدرت و مالکیت از دین سالاران، جدایی نهاد دین از نهاد دولت و پایان بخشیدن به سلطه و امتیاز دین سالاران است.

بی شک در تاریخ ایران، اسلام ِنهادی و رسمی و مسلط، همواره سرمایه و ابزار سرکوب دین سالاران بوده است. و باید گفت بدبختانه همواره در طول تاریخ پر فراز و نشیب ایران، دین سالاران توانسته اند اعتبار سرمایه‌ی اجتماعی و ابزار سرکوب خود را به اشکال گوناگون حفظ و باز تولید کنند. یک شاهد زنده و پیش چشم ما همین جنبش سبز موسوی است. که پس از سی سال حاکمیت خون بار اسلامی، توانست بخش هایی از رأی دهنده گان معترض را با شعار الله و اکبر در خیابان و پشت و بام ها تسخیر کند. اما به باور من این شعارها چون حباب های کف روی آب سطحی و نا پایدارند و با پس نشستن موج سبز، جنبش در اعماق ادامه خواهد یافت. از این رو با قاطعیت می‌ توان گفت، دین سالاران از هر رنگ و تبار آن در ایران به پایان تاریخ خونبار حیات خود رسیده اند؛ و دیگر هرگز این امکان و فرصت را نمی یابند که حتا پرده نشین و پاسبان قدرت شوند. به عبارت دیگر در تاریخ آینده‌ ی ایران دیگر نام و نشانی از دین سالاران و دین نهادی و رسمی و مسلط نمی‌توان یافت. چرا که یکی از پیش شرط های تحقق تاریخ آینده ی ایران نفی دین سالاری و دین ِ نهادی و رسمی است.


۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

علوم انسانی در بیداد گاه ولی امر جلادان


حاکمان اسلامی پس از کسب قدرت بارها از ضرورت اسلامی کردن دانش و دانش‌‌گاه و دانش پژوه و دانش‌جو سخن گفته اند. با شبیخون فرهنگی سال پنجاه و نُه، دانش‌گاه ها را بستند، دانش‌جویان را سرکوب و زندانی و اعدام کردند، استادان غیر اسلامی را اخراج کردند. با تشکیل ستاد شبیخون فرهنگی به جراحی و مهندسی آموزش علوم به ویژه علوم انسانی پرداختند. با تشکیل ستاد مطالعه و تدوین کتاب های دانشگاهی، به تدوین و انتشار متون دانشگاهی مورد نظر خود همت گماشتند. برای آشنایی با تعالیم اسلامی کتاب های معارف اسلامی و اخلاق اسلامی و تاریخ اسلام و وصیّت نامه‌ی خمینی را جز واحدهای اجباری و عمومی دانش‌گاه قرار دادند. کتاب های دانشگاهی را با چاپ آرم جمهوری اسلامی و عکس خمینی و خامنه ای و چاپ دعای فرج، نماد های اسلام حکومتی و فقاهتی، مزین کردند. برای حضور و تسلط روحانیان بر دانشگاه ها، آن را با حوزه پیوند زدند. برای اسلامی کردن فضای دانشگاه ها، آپارتاید جنسی را در دانش‌گاه ها نهادینه کردند. شمشیر رأفت اسلامی را نیز در این سال ها بارها بر سر و تن دانشجویان فرود آوردند. با این همه باز می گویند، آن نشد که می خواستیم. براستی حاکمان اسلامی از دانشگاه و دانشجو و استاد دانشگاه ها چه می خواهند، که تا به حال به آن دست نیافته اند. آیا آن گونه که خود اظهار می دارند درد مذهب و معنویت دارند؟ آیا درد آنان این است که دانش گاه و دانشجو و استاد از تعالیم مذهب اسلام گریزان شده اند؟ آیا آن گونه که ادعا می کنند، گریز دانشگاهیان از تعالیم اسلامی، معلول تدریس و تعلیم علوم طبیعی و انسانی است؟ پاسخ من به پرسش های طرح شده همه منفی است. به باور من حاکمان، درد قدرت و سلطه دارند، نه درد مذهب و معنویت. مذهب دولتی و دولت مذهبی خود سرچشمه ی درد و آفت مذهب و معنویت است. درد حاکمان، ناشی از بحران مشروعیت و سلطه است، آن هم در دوره ای که اسیر جراحی و تجزیه ی بخشی از نیروهای خودی هستند. به صدا در آمدن ناقوس فروپاشی است که حاکمان را این چنین بر آشفته کرده است. درد حاکمان نه ناشی از گریز دانشگاهیان از تعالیم اسلامی، بل ناشی از ستیز دانشگاهیان با قدرت و اقتدار حاکمان است. مردم نیک می دانند که دانشگاه ایده آل شما، دانشگاهی است با نظم پادگانی و سکوت گورستانی. این چیزی است که می خواهید و به رغم کوشش سی ساله تان هنوز به آن نرسیده و نخواهید رسید. دانشگاه سنگر آزادی و روشن اندیشی است. این چیزی است که شما نمی پسندید. بنابر این بی خود چهره ی کریه و ددمنش خود را با کرم پودر حفظ تعالیم اسلامی، آرایش نکنید. همگان می دانند که حفظ تعالیم اسلامی، اسم رمز حمله به سنگر آزادی و روشن اندیشی است. پس به جنگ تا به جنگیم.

خود نیز نیک می دانید که اسلام گریزی و اسلام ستیزی جامعه ی ایران، به هیچ وجه معلول آموزش علوم انسانی، آن هم در نهاد های آموزش رسمی نیست، یعنی نهادهایی که خود اسیر مذهب اند. این گریز و ستیز نتیجه و حاصل تجربه ی رنج بار سی سال زیستن در لوای دولت مذهبی و مذهب دولتی است. مردم ایران برای تشریح این گریز و ستیز، پیش از هر چیز به تجربه ی زیسته ی خود رجوع می کنند، نه به نظریه پردازان غربی و شرقی. مردم در زنده گی روزمره و با زنده گی روزمره ی خود به جنگ با شما برخاسته اند. چهره ی عریان شما را مردم در تار و پود زنده گی اجتماعی و فردی خود، به روشنی دیده اند. مردم معنای تعالیم اسلامی شما را نه در کتاب ها، بل در خیابان ها فهمیده اند، آن هم به ضرب گلوله و مشت و لگد و باطوم. چهره ی معنویت عفونی شما را در زندان ها، بی هیچ بزکی، به گاه شکنجه و تجاوز دیده اند. شکی نیست که این گریز و ستیز در جامعه ی ایران، از سویی با گسترش آگاهی تاریخی و مدنی و گرایش به روشن‌اندیشی و خردباوری توام شده است، و از سوی دیگر با خواست آزادی و برابری و استقرار دولت غیر ایده‌ئولوژیک و مذهبی به هم گره خورده است. سرچشمه ی زایای این آگاهی و خواست رهایی بخش نیز از سویی در تجربه ی زیسته ی مردم و از سوی دیگر درمنابع شبکه ی آگاهی بخش غیر رسمی و غیر نهادی نهفته است؛ نه در منابع و نهادهای رسمی اسیر مذهب علوم انسانی. همان شبکه های که مدام فیلتر و کنترل اش می کنید، همان شبکه هایی که به وسیله ی آن مردم توانستند در نبرد نابرابر پیکار تصاویر بر شما پیروز شوند و فریاد و تصویر نبرد خود و جنایات شما را به گوش و چشم جهانیان برسانند.

ماجرای ستیز جمهوری اسلامی با علوم انسانی، ماجرای تازه ای نیست. جمهوری اسلامی از بدو تولد خود با این علوم سر ناسازگاری داشته است. عبدالکریم سروش در خرداد ماه سال شست در یک سخنرانی که سپس با عنوان « علوم انسانی در نظام دانشگاهی» در کتاب تفرج صنع به چاپ رسید، در این باره می گوید: « از بدو شروع حرکت انقلاب فرهنگی مساله ی چگونگی طرح علوم انسانی در نظام دانشگاهی آینده ی جمهوری اسلامی مورد بحث و تنقیب و تأمل بود و یکی از انتظارات مهمی که افراد متعهد و علم شناس و انقلاب دوست از ستاد انقلاب فرهنگی داشتند و هم چنان می دارند این بود که نوری برین منطقه بیافکند و در خصوص چگونگی تعلیم و تعلم این علوم که به نام علوم انسانی موسوم شده اند نکته ای و سخنی بگوید و تعیین تکلیف بکند. به همین دلیل ما در ستاد انقلاب فرهنگی کمیته ای را گماشتیم تا در این باب تحقق کند و کسانی از براداران، مِن جمله این جانب در آن کمیته شرکت داشتیم. از بعضی حضرات علمای حوزه هم تقاضا کردیم تشریف بیاورند و در این امر ما را مدد بدهند و هم چنان این کمیته در کار است و بحث و تأمل و بررسی خود را ادامه می دهد.» سروش در پیشگفتار کتاب تفرج صنع، حال و هوای حاکم بر آن زمان و نگرش های بازیگران این عرصه را این گونه توصیف می کند:« هفته ها و ماه هایی که این مصاحبه ها در آن انجام می شد و تحریر می یافت، ایامی توفانی و پر التهاب بود و نام علوم انسانی در مخاطب نا آشنا نفرت و وحشت را با هم بر می انگیخت: نفرت از علومی که به صورت علم می نمایند و به واقع علم نیستند؛ و وحشت از دانش هایی که جمعی شعبده باز ِمعرض از حق و دشمن خلق برای بند نهادن بر پای مستضعفان و ربودن سرمایه ی ایمان آنان پرداخته و برساخته اند و به امت های ستم کشیده به تزویر و فریب فروخته اند. غوغای سختی در معاندت و معاضدت این علوم بر آورده بودند و از دو طرف کشمکش عنیفی می رفت. دامنه ی نزاع، رفته رفته فراخ تر شد و آتش طعن در خرمن همه ی علوم تجربی افتاد. و شک نیاوردگان ِکرده یقین و ناآموزدگان ِ فضول آیین، و تاریخ پرستان ِ برهان ستیز و سفسطه ستایان ِ علم گریز، همه بر یک دیگر سبقت می جستند و در ذکر عیوب و رذایل این فنون دُرّ سخافت می سفتند. یکی از حوالت و تقدیر تاریخی ِ این علوم سخن می گفت و از انحطاط تفکر در مغرب زمین خبر می داد و دیگری نادانسته روش های فرسوده و رسوا شده و طشت از بام افتاده ای را- چون درون بینی- به منزله ی طُرُق نوین و نامکشوف عرضه می کرد، و سومی فلسفه را به جای علم تجربی می نهاد و گمان باطل می بُرد که فی المثل قدما در علم النفس همان را و بلکه بهتر از آن را گفته اند که معاصران در روانشناسی جدید می گویند، و چهارمی ظنی بودن این علوم را به رخ می کشید و بر آن ها لعن و نفرین می فرستاد.» خلاصه به همت جراحان و مهندسان ستاد شبیخون فرهنگی، نور هدایت برعلوم انسانی تابیده شد و پس از غسل تعمید حق حیات یافتند. حال پرسش این است که چرا پس از گذشت بیست و هشت سال از آن روزها، باز همان سخنان را تکرار می کنند؟ به راستی چه اتفاقی افتاده است، که ولی فقیه بر علوم انسانی یک بار هدایت شده بار دیگر می تازد؟ چرا پس از کودتای انتخاباتی و جنبش اعتراضی پس از آن، نا گهان دوباره خاطره ی ناسازگاری علوم انسانی و تعالیم اسلامی برایشان زنده شده است؟ من نیز چون بسیاری بر این باورم که طرح دوباره ی ناسازگاری علوم انسانی با تعالیم اسلامی، پوششی است برای یورش و سرکوب دگر اندیشان و دگر باشان، پوششی است برای براه انداختن بساط دوباره ی تهاجم فرهنگی و قتل های زنجیره ای، پوششی است برای یورش به دانشگاه و سرکوب دانشجو و شبیخون فرهنگی دوم. با این یورش ها و سرکوب ها شاید بتوانید، مردم را به طور موقت به عقب نشینی فنری وادارید، اما از یاد نبرید که با این عقب نشینی های فنری، قدرت و پتانسیل انقلابی مردم متراکم تر و عمیق تر خواهد شد.


۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مدخل عام، پوششی برای طفره رفتن از پاسخ مشخص



رفیق ش. میم بهرنگ پس از آخرین نقد من به نوشته ی خود، به جای پاسخ مشخص به نقد مشخصی که من در نقد مقاله ی ایشان نوشته بودم، به باز چاپ و ترجمه و نوشتن مقاله های متعددی پرداخت، که هر کدام از آن مقاله ها به زعم ایشان مدخلی است برای گفت و گو با من. به باور من اما بهتر بود رفیق، ضمن نوشتن این مدخل ها، از پاسخ دادن به نقد مشخص من نیز طفره نمی رفت. به عبارت دیگر من نوشتن این مدخل های عام را، به رغم مفید بودن آن ها، نوعی طفره رفتن از پاسخ مشخص به نقد مشخص تلقی می کنم. به همین دلیل ادامه ی گفت و گو برای من قدری دشوار شد. رفیق بهرنگ در مقدمه ی مقاله ای با عنوان« بیدار نگه داشتن شعور انقلابی در مرحله ی غیر انقلابی تاریخ »که در پاسخ به آخرین نقد من، از آرشیو سایت مجله ی هفته، بیرون کشیده و مجددا منتشر کرده نوشته است: « امروز باید شعور انقلابی را در مرحله غیر انقلابی تاریخ، بیدار نگه داشت و با استراتژی های اعتراضی در چارچوب جامعه سرمایه داری، راه را برای فراتر گذشتن از این سیستم باز کرد.» همان گونه که می بینید دیگر رفیق از الکنیت خود خواسته و خروج از این الکنیت سخن نمی گوید، بل بدون نقد نظرات پیشین خود یک باره از بیدار نگه داشتن شعور انقلابی و فراتر رفتن از این سیستم- سرمایه داری- سخن می گوید. به بیان دیگر رفیق بهرنگ بی سرو صدا از تئوری های پیشین خود دست کشیده و با ادبیاتی نامفهوم و گنگ با الهام از ایده های رفیق ایرج آذرین که در کتاب چشم انداز و تکالیف منتشر شده است، البته بدون کم ترین اشاره ای به کتاب رفیق آذرین، به میدان آمده است. بهتر است ببینیم رفیق بهرنگ اکنون چه می گوید. وی در متن یاد شده مدعای سه حکم زیر شده است:

الف- ما اکنون در مرحله ی غیر انقلابی تاریخ به سر می بریم.

ب- باید شعور انقلابی را زنده نگه داریم.

پ- با استراتژی های اعتراضی در چارچوب جامعه ی سرمایه داری، راه را برای فراتر گذشتن از این سیستم باز کرد.

مدعای نخست ایشان نامفهوم و گنگ است. مرحله ی غیر انقلابی تاریخ یعنی چه؟ ما در ادبیات سوسیالیسم مارکسی با مفهوم مرحله ی انقلاب آشنا هستیم، عبارت ایشان ربطی به این مفهوم ندارد. ممکن است مراد ایشان این باشد که در موقعیت کنونی، به سبب آن که انقلاب کارگری در سطح جهان به طور عمومی در دستور روز نیست، بنابر این ما اکنون در سطح جهانی به طور عمومی و گذرا در شرایط و موقعیت غیر انقلابی به سر می بریم. همان گونه که می بینید، رفیق بهرنگ به رغم آن که همواره بر بکارگیری دقیق و درست مفاهیم پافشاری می کند، خود چه گونه مفاهیم با معنایی چون شرایط و موقعیت غیر انقلابی را به مفاهیمی گنگ و نا مفهومی چون مرحله ی غیر انقلابی تاریخ، تبدیل می کند. من نیز چون رفیق ایرج آذرین بر این باورم که سوسیالیسم کارگری در سطح جهانی و به طور عمومی، و نه الزاما در همه ی کشورها، در شرایط و موقعیت غیر انقلابی به سر می برد. رفیق بهرنگ نیز چنان چه می خواسته به همین حقیقت اشاره کند، به نکته ی درستی اشاره کرده است. دو حکم بعدی رفیق بهرنگ در واقع ناظر بر شرح تکالیف نیروهای سوسیالیست و کمونیست است. تکالیفی که از تحلیل موقعیت و شرایط سوسیالیسم کارگری در سطح جهانی استنتاج شده است. رفیق آذرین در اثر یاد شده، از ضرورت حفظ و ارتقا سنت نظری و میراث زنده ی مارکس و سوسیالیسم کارگری قرن بیستم و انتقال آن به سوسیالیسم کارگری قرن بیست و یکم سخن گفته است. رفیق بهرنگ با ادبیات و روایت خود از زنده نگه داشتن شعور انقلابی، سخن می گوید. البته همین که ایشان دیگر از تمرین تفکر مفهومی سخن نمی گوید و از زنده نگه داشتن شعور انقلابی سخن می گوید جای بسی خوشنودی است. امیدوارم در نوشته های بعدی ایشان از زنده نگه داشتن شعور انقلابی نیز فراتر رفته و از حفظ و ارتقا و انتقال آگاهی پرولتری سخن بگوید. حکم رفرمیستی سوم ایشان البته هیچ ربطی به ایده ی رفیق آذرین ندارد. رفیق آذرین استنتاج این ایده را خود صراحتا این گونه نقد زده است: « دیدگاه رایج دیگری وجود دارد که به آرمان سوسیالیسم ( دست کم در حرف) پای بند است، اما از وجود شرایط غیر انقلابی این نتیجه را می گیرد که طبقه ی کارگر تنها می تواند برای خواست های صنفی و رفرم هایی در چارچوب نظام سرمایه داری موجود مبارزه کند. این دیدگاه کلاسیک رفرمیسم است.» صفحه ی 36 کتاب چشم انداز و تکالیف. البته رفیق بهرنگ نه از خواست های صنفی در چارچوب نظام موجود، بل از اتخاذ استراتژی های اعتراضی در چارچوب سرمایه داری دفاع می کند. به عبارت دیگر به زعم ایشان ما باید با اتخاذ استراتژی های اعتراضی در چارچوب جامعه ی سرمایه داری، زمینه را برای فراتر رفتن از سیستم در آینده ای نامعلوم آماده کنیم. اگر رفیق بهرنگ به تجربه ی تاکنونی جنبش کارگری و کمونیستی نگاهی انتقادی می انداخت، متوجه می شد که اتخاذ و غلبه ی استراتژی های رفرمیستی، نه راهی برای فراتر رفتن از سرمایه، بل چاهی است که مارا در نظم سرمایه محصور و محبوس کرده است. سوسیالیسم رفیق بهرنگ به این اعتبار نه فقط رفرمیستی، بل سوسیالیسم روز رستاخیزی است.

ایشان در مقاله ای با عنوان « تفکر مفهومی به چه معنی است؟ مدخلی برای بحث با آقای نیما طاهری» می گوید: « متفکری که بجای خوداندیشی، برای حل نیم بند هر مسئله ای دنبال آیه ای در کتب این و آن می گردد، به طرفداران عایشه و عثمان می ماند، که قرآن بر سر نیزه کرده بودند و از آیات بی جان یاری طلب می کردند. حق با علی ابن ابیطالب بود، که خود را قرآن ناطق می نامید و مردم را از افتادن به دام عوامفریبان منع می کرد. این فقط مثالی برای فهم مطلب بود و گرنه ما هرگز قصد مقایسه خود و دوست مان با عثمان و عایشه و علی را نداریم.» این نوشته نیز شاهدی است بر تغییر موضع و لحن و روحیه ی رفیق بهرنگ که جای خوشنودی و البته کمی تا قسمتی تاسف دارد. می گویم جای خوشنودی دارد چرا که ایشان در نوشته ی پیشین خود، از خود اندیشی می ترسید و اکنون بر خود اندیشی تاکید می کند. رفیق بهرنگ در نوشته ی پیشین خود گفته بود: « هر آنچه که ما بر زبان می رانیم، چیزی جز آموخته های ما نیست، آموخته های چه بسا ناکامل و معیوب. دلیل پرهیز ما از بکار بردن مفهوم «من» نیز همین است. ما را ادعائی نیست و خود را تافته جدا بافته نمی پنداریم. ما خودی به آن معنا نداریم. نه سر پیازیم و نه ته پیاز.» من در نقد این گفته ی ایشان در پاسخ خود نوشتم: « رفیق بهرنگ درست می گوید، ایشان هرگز در نوشته ی خود از ضمیر من استفاده نمی کند. اما تمامی نوشته های خود را با امضای فردی منتشر می کند. امری که با باور پوپولیستی و سنت ما نویسی ایشان تناقضی آشکار دارد. ایشان در حقیقت با استفاده از ضمیر ما در نوشته های خود، مضمون نوشته ی خود را از مُهر فهم فردی خویش، تهی می کند. امری که می تواند حاکی از ترس ایشان از به کار گیری فهم خویش باشد.» همان گونه که می بینید ایشان در نوشته ی پیشین خود، از نفی من و بی معنایی خود سخن می گفت، و اکنون خوش بختانه از خود اندیشی سخن می گوید. البته باز هم بدون نقد شفاف موضع پیشین خود، سنتی که در بین ما شناخته شده و مرسوم است. اما چرا می گویم این تغییر موضع و لحن و روحیه، کمی تا قسمتی تاسف بار است. برای آن که ایشان یکباره از موضع نه سر پیازیم و نه ته پیاز به موضع من قرآن ناطق ام ِعلی ابن ابی طالب رسیده است. به عبارت دیگر ایشان خود را مارکس ناطق و کانت ناطق می پندارد. پیش از هرچیز بهتر است ببینیم موضوع بر سر چه بوده است. ایشان در نوشته ی « پاسخی مختصر به برخی نکات مطروحه در راه خروج از کدام بن بست؟ آقای نیما طاهری» گفته ای را به کانت منسوب کرده بودند، من نیز با نقل گفته ی کانت نشان دادم که بین آن چه ایشان به کانت نسبت می دهند و آن چه کانت گفته است،تضاد فاحشی موجود است. به زبان دیگر ایشان گفته ی کانت را تحریف کرده است. رفیق بهرنگ برای طفره رفتن از پاسخ، این گونه وانمود می کند که گویی من در سراسر نوشته ی خود به استناد گفته ی این و آن به نقد ایشان پرداخته ام. در حالی که در تمام نوشته ی پیشین من تنها نقل قول مستقیمی که موجود است، نقل همین عبارت کانت است. آن هم در پاسخ به نقل تحریف آمیز ایشان از کانت. به همین دلیل رفیق بهرنگ به نقل داستان عایشه و عثمان و علی پرداخته است. و ضمن مقایسه ی نقل قول من با واقعه ی سر نیزه کردن قرآن توسط عثمان و عایشه، پاسخ خود را با، من قرآن ناطق ام ِعلی مقایسه کرده است. البته ایشان ضمن مقایسه کردن، فروتنانه متذکر شده اند که به هیچ وجه قصد مقایسه ندارند. بهتر است از قصد ایشان بگذریم و به کشف تاریخی ایشان بپردازیم. رفیق بهرنگ عزیز متاسفانه اسناد تاریخی نشان می دهند که واقعه ی بر سر نیزه کردن قرآن در جنگ صفین صورت گرفته است، یعنی جنگی که معاویه در ظاهر به بهانه ی خون خواهی عثمان به راه انداخت. بنابر این عثمان به علت آن که پیش از این جنگ کشته شده بود، نمی توانسته در این جنگ شرکت کرده باشد. قرآن را نیز سپاه شام به دستور عمرو عاص بر سر نیزه کردند، نه بدستور عایشه و عثمان.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

در دفاع از سنگر آزادی و روشن اندیشی و سکولاریسم، هم آوا شویم



در شرایطی که شعله ی آتش جنبش مردمی به هر مناسبتی زبانه می کشد، کابوس باز گشایی دانشگاه ها، آرام و قرار جلادان حاکم را برهم زده است. حاکمان جلاد نیک می دانند که در شرایط کنونی باز گشایی سنگر آزادی، جز گشودن جبهه ی نبردی دیگر معنایی نخواهد داشت. از این رو بار دیگر شمشیر از نیام کشیده و فرمان حمله به سنگر آزادی را صادر کرده اند. بی شک اگر حاکمان در کوتاه مدت نتوانند نظم پادگانی و گورستانی دلخواه خود را در دانشگاه مستقر کنند، بر آنند که شبیخون فرهنگی دیگری را با بستن دانشگاه ها بر پا کنند. ولی امر جلادان دوشنبه به روشنی و صراحت از ضرورت پادگانی کردن نظام دانشگاه ها سخن گفت. به امر ایشان دانشگاه ها باید به جبهه ی جنگ نرم با غرب تبدیل شوند، دانشجویان باید چون افسران جوان این جبهه در صحنه حضور یابند و استادان نیز چون فرماندهان و طراحان جبهه ی جنگ نرم باشند. دانشجویان به زعم ولی جلادان باید متعبد و متدین باشند. به عبارت دیگر چون چرا نکنند و گوش به فرمان فرمانده هان خود باشند. به زعم ایشان دانشجویان باید آموخته های سیاسی و اجتماعی و فکری خود را چون اسرار نظامی تلقی کنند و از انتقال آن به محیط های اجتماعی پرهیز کنند. بدیهی است که در این راستا یکی از نخستین گام های اینان اخراج گسترده دانشجویان و استادان مبارز از دانشگاه خواهد بود؛ زیرا به زعم حاکمان جلاد بخش بزرگی از دانشجویان و استادان فعلی چون ستون پنجم دشمن تلقی می شوند. ولی امر جلادان تاریک اندیش با گفتن این سخنان که : « بسیاری از علوم انسانی مبتنی بر فلسفه‌هایی است که مبانی آنها، مادیگری و بی‌اعتقادی به تعالیم الهی و اسلامی است و آموزش این علوم موجب بی‌اعتقادی به تعالیم الهی و اسلامی می‌شود و آموزش این علوم انسانی در دانشگاهها منجر به ترویج شکاکیت و تردید در مبانی دینی و اعتقادی خواهد شد.» برای بستن احتمالی دانشگاه ها و شبیخون فرهنگی دوم از هم اکنون خیز برداشته است. وی از تمامی مراکز تصمیم گیری- دولت، شورای عالی انقلاب فرهنگی و مجلس- خواست که به این امر توجه جدی کنند. بنابر این حاکمان تاریک اندیش برای مقابله و سرکوب جبهه ی نبرد دانشجویی و سلاخی کردن فرهنگ روشن اندیشی، از هم اکنون تمامی قوای سرکوبگر خود را به میدان فراخوانده اند. بی شک ما نیز برای مقابله با یورش سازمان یافته ی نیروهای سرکوبگر، از هم اکنون باید به سازمان یابی و پیوند جنبش دانشجویان با جنبش مردمی بیاندیشیم. دانشجویان را نباید تنها گذاشت. دفاع از سنگر دانشگاه، دانشجو و استادان آزاد اندیش را باید از هم اکنون به یکی از وظایف جنبش مردمی تبدیل کرد. باید به فکر پیوند دانشگاه و خیابان بود. باید به فکر پیوند دانشگاه و کارخانه بود. دانشجویان خود نقطه ی پیوند دانشگاه و خیابان و کارخانه اند. دانشجویان خود نقطه ی پیوند جوانان، زنان، آزاد اندیشان و دگر اندیشانند. برای مقابله با استبداد و تاریک اندیشی، باید بر پیوند آزادی و روشن اندیشی و سکولاریسم تاکید کرد. در دفاع از سنگر آزادی و روشن اندیشی و سکولاریسم باید هم آوا شویم!