من در یادداشتی انتقادی با عنوان « روایت بهرام رحمانی از دیالک تیک مارکس» به نقد نوشته ای از رفیق بهرام رحمانی، با عنوان « صدای پای انقلاب می آید!» پرداختم. رفیق گرامی، ش. م. بهرنگ در نوشته ای با عنوان« راه خروجی- شاید- از این بن بست!» به نقد یادداشت انتقادی من پرداخته است. من با سپاس و استقبال از نقد ایشان می کوشم، به سهم و زعم خود برای تداوم این گفت و گوی روشنگر، به ملاحظات انتقادی ایشان پاسخی درخور ارائه دهم.
رفیق بهرنگ، با استخراج چهارده حکم از یادداشت انتقادی من، در چهارده بند به نقد احکام نوشته ی من پرداخته است. من نیز می کوشم با رعایت همین نظم و ترتیب به نقد چهارده گانه ی ایشان پاسخ دهم.
نخستین حکمی که ایشان از نوشته ی من استخراج کرده اند این است که: ما هم چنان اندر خم یک کوچه ایم. ایشان می گوید: « شکی در این نیست که « ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم»، ولی چرا؟» پیش از پاسخ دادن به چرایی، باید ببینیم آیا من و رفیق بهرنگ از یک کوچه سخن می گوییم. من در نقد خود مدعی شده ام که ما در شناخت سپهر اندیشه ی مارکس، اندر خم یک کوچه ایم. به عبارت دیگر من از فقر شناخت مارکس سخن می گویم. اما ایشان از فقر فلسفه و ضعف تئوریک به طور عام سخن می گوید. بنابر این ما از یک کوچه سخن نمی گوییم. ندیدن همین تفاوت، سبب شده است که رفیق بهرنگ به خطا، توصیه ی من به مطالعه ی بیشتر و دقیق تر مارکس، برای غلبه بر فقر شناخت مارکس را، پاسخی به پرسش خود تلقی کند. رفیق بهرنگ می گوید« راه حلی که آقای طاهری برای غلبه بر ضعف تئوریک ارائه می دهد، بشرح زیر است: ما هم چنان محتاج مطالعه ی بیشتر و دقیق تر مارکس هستیم.» من در آن نوشته به هیچ وجه درصدد یافتن راه حلی برای رفع ضعف تئوریک نبودم. مهم تر آن که من بر خلاف رفیق بهرنگ به هیچ وجه بر این باور نیستم که خروج از بن بستی که جنبش کارگری و کمونیستی اسیر آن است، در گرو تمرین تفکر مفهومی است. زیرا به باور من، تحلیل رفیق بهرنگ از بن بست و راه خروج از آن، تحلیلی بشدت ایده آلیستی و غیر طبقاتی است. ایده آلیستی است چرا که ایشان می پندارد علت بن بست جنبش کارگری و کمونیستی، ضعف تئوریک و فقر فلسفی آن است؛ غیر طبقاتی است زیرا می پندارد با تمرین تفکر مفهومی می توان از این بن بست نجات یافت. بر پایه همین برداشت است که ایشان گلایه مندانه می گوید: « برخی از سازمان های چپ، در لیست بلند بالای تئوریک خود کوچکترین مطلب فلسفی عرضه نمی کنند.» تو گویی اگر سازمان های چپ در لیست بلند بالای تئوریک خود، مطالب فلسفی هم چاپ می کردند، ما از این بن بست نجات می یافتیم.
من در نقد این عبارت رفیق رحمانی که گفته بود: « مارکس، خون تازه ای در رگ های سوسیالیزم علمی به جریان انداخت..» نوشته بودم « سوسیالیسم به مثابه تئوری، پیش از مارکس نه علمی، بل اتوپیک بود. بر این پایه سوسیالیسم علمی، پیش از مارکس وجود نداشت تا مارکس خون تازه ای در آن به جریان اندازد. در حقیقت باید گفت مارکس پایه گذار سوسیالیسم علمی بود.» رفیق بهرنگ در نقد این عبارت که : « در حقیقت باید گفت مارکس پایه گذار سوسیالیسم علمی بود.» نوشته است: « امروز وقتی نام مارکس، به تنهائی بر زبان می آید، آدم ـ مثل مارگزیده ای که از هر ریسمان سیاه و سفید می ترسد ـ بی اختیار می پرسد، نکند طرف قصد ایزوله کردن مارکس از یار و همکار مستمر و حتی بعد از مرگش، انگلس را در سر دارد.» در ادامه نیز به گفته ی خود: « ما از این رو حکم آقای طاهری را از صراحت می گذرانیم : مارکس به همت و همکاری انگلس، بر اساس معارف به میراث مانده بشری، بویژه سه سرچشمه معروف( فلسفه کلاسیک آلمان، اقتصاد کلاسیک انگلیس و سوسیالیسم تخیلی فرانسه) سوسیالیسم علمی را توسعه داد.» اول آن که انگلس خود بارها مارکس را پایه گذار سوسیالیسم علمی معرفی کرده است. پس نباید از اعتراف به این حقیقت ترسی به خود راه داد. بی شک انگلس در تعمیق و گسترش سوسیالیسم علمی، سهم در خوری داشته است. دوم آن که، مارکس پایه گذار سوسیالیسم علمی بوده است، نه آن گونه که رفیق بهرنگ می گوید، توسعه دهنده ی سوسیالیسم علمی. انگلس در کتاب تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم به صراحت می گوید: « ما این دو کشف بزرگ: درک ماتریالیستی تاریخ و افشای راز تولید سرمایه داری توسط ارزش اضافی را مدیون مارکس هستیم. با این دو کشف، سوسیالیسم به علم تبدیل گردید و اکنون باید در وهله ی اول به کار بر روی مجموعه جزییات و روابط آن پرداخت.» همان گونه که می بینید سخن بر سر تبدیل سوسیالیسم به علم است، نه توسعه ی سوسیالیسم علمی. سوسیالیسم پیش از مارکس علمی نبود. سوسیالیسم علمی، ضمن بهره بردن از سه سرچشمه ی کلاسیک پیش از خود، در حقیقت حاصل گسستی طبقاتی- معرفتی بود. به گفته ی انگلس: « یک وجه اشتراک بین هر سه( سیمون، فوریه و اون) وجود داشت و آن این بود که آن ها خود را نماینده ی منافع پرولتاریایی که در پروسه ی تاریخی شکل گرفته بود، نمی دانستند.» بنابر این، گسست معرفتی مارکس از آموزه های سه سرچشمه ی پیش از خود، حاصل گسستی طبقاتی بود. آموزه های مارکس، بیان نظری جنبش ضد سرمایه داری طبقه ی کارگر بود. این آن نکته ی مهمی است که از دید رفیق بهرنگ پنهان مانده است. ایشان از توسعه ی سوسیالیسم علمی سخن می گوید، مفهومی که به هیچ وجه گسست مارکس از پیشینیان را توضیح نمی دهد، و می پندارد که مارکس و انگلس بر اساس معارف به میراث مانده بشری، به توسعه ی سوسیالیسم علمی دست یافتند، و با این تعبییر نقش تعیین کننده ی گسست طبقاتی را نادیده می گیرد.
من در یادداشت انتقادی خود، در نقد این عبارت رفیق رحمانی که گفته بود: « « مارکس، خون تازه ای در رگ های سوسیالیزم علمی به جریان انداخت و روح تازه ای در کالبد قرن بیست دمید.» نوشته ام: « روح مسلطی که در کالبد قرن بیستم دمیده شد، نه روح اندیشه ی انقلابی و کارگری مارکس، بل روحی مسخ شده ازآموزه های او بود. به عبارت دیگر، روح مسلط دمیده شده در کالبد قرن بیستم، روایتی ناسیونال- رفرمیستی و لیبرال- رفرمیستی از اندیشه ی مارکس بود. بر این پایه باید گفت قطب نما و راهنمای تغییر جوامع، همین روایت های بورژوایی و خرده بورژوایی از اندیشه ی کارگری مارکس بوده است، روایت هایی که نافی آموزه های رهایی بخش مارکس- خود رهانی و خود حکومتی- بوده اند.» رفیق بهرنگ در پاسخ به نقد من می گوید: « مفاهیم «روح اندیشه»، «دمیدن روح مسلط بر کالبد قرن» مفاهیمی غیرقابل تعریف اند و عاری از خصلت عام و جهانشمول.» سپس در ادامه می گوید: « آیا منطق «دمیدن روح مسلط بر کالبد قرن»، همان منطق متافیزیکی رایج در تفکر مذهبی نیست، که در قصه خلقت داریم.» اول آن که، رفیق بهرنگ اگر قدری تأمل می کرد می دید که من این واژگان را از نوشته ی رفیق رحمانی وام گرفته ام و کوشیده ام با ادبیات وی به نقد نوشته اش بپردازم. همان کاری که در همین نوشته با ادبیات خود ایشان کرده ام، برای نمونه، من واژه ی بن بست را که ابهام بسیاری دارد، از ایشان وام گرفته ام. دوم آن که چرا شما تا واژه ی روح اندیشه و دمیدن روح به کالبد را می شنوید به یاد داستان خلقت آدم می افتید؟ مگر این واژه های استعاری فقط در این متن ها قابل تأویل اند. بر پایه ی استدلال شما، به هنگام خواندن این عبارت مشهور مانیفست که می گوید: « شبحی اروپا را گشت می زند. شبح کمونیسم.» باید گفت مارکس و انگلس با شبح نامیدن کمونیسم، درکی وهم آلود و متافیزیکی از کمونیسم داشته اند.
رفیق در ادامه می گوید: « روایت های «ناسیونال ـ رفرمیستی» و «لیبرال ـ رفرمیستی» از اندیشه مارکس را آقای طاهری باید تئوریزه کند، تا قابل درک باشند و گرنه از حد مفاهیم انتزاعی توخالی فراتر نخواهند رفت.» رفیق بهرنگ اگر با دیدی طبقاتی به آثار و ادبیات کمونیسم روسی، چینی، آلبانیایی و شاخه های سوسیال- دموکراسی غربی نگاهی می انداخت، این وظیفه ی دشوار را به من محول نمی کرد. زیرا اینان به خوبی توانسته اند این روایت ها را از اندیشه ی مارکس تئوریزه کنند. در نتیجه این مفاهیم نه انتزاعی اند و نه توخالی، اتفاقا بسیار انضمامی و تو پُر اند.
در ادامه ایشان می گویند: « بزرگترین کسی که اندیشه های مارکس را در عمل پیاده کرده و ضمنا با شرایط اقتصادی ـ اجتماعی نوین تطبیق و توسعه داده، لنین بوده است. معاصران لنین کسانی از قبیل پله خانف، تروتسکی، روزا لوزامبورگ و غیره بوده اند. آیا بنظر آقای طاهری، این ها روایت های « ناسیونال- رفرمیستی و لیبرال ـ رفرمیستی» از اندیشه مارکس موعظه کرده اند؟» در این که لنین خلاقانه ، توانسته با بکار گیری آموزه های مارکس به تحلیل شرایط مشخص جامعه ی روسیه دست یابد شکی نیست، در این که لنین سهم در خوری در شکل گیری صف مستقل سیاسی پرولتاریا در روسیه داشته شکی نیست، اما در این که وی اندیشه های مارکس را در عمل پیاده کرد، بسیار می توان شک نمود. به باور من پس از پیروزی انقلاب اکتبر، بلشویک ها، به علل و دلایل بسیاری، جنبش و نظریه ی سوسیالیستی را، به جنبش و نظریه ای برای توسعه ی سرمایه داری تبدیل کردند. روزای بزرگ با آموزه ی بربریت یا سوسیالیسم، نه ناسیونال- رفرمیست بود، نه لیبرال- رفرمیست. اما پله خانف و تروتسکی به رغم تمامی خدمات و زحمات شان، کم ناسیونال- رفرمیست نبودند. نکته ی مهم تری که رفیق ما در این جا به آن توجه نکرده این است که ایشان فکر می کند، این چهار تن، تنها راویان مارکس و حاملان اندیشه ی وی در قرن بیستم بوده اند. ایشان اگر توجه می کردند درمی یافتند که راویان و تئوریزه کننده گان روایت های ناسیونال رفرمیستی و لیبرال رفرمیستی قرن بیستم ، دولت های به اصطلاح کمونیست و سوسیال- دموکرات و احزاب وابسته به آن ها بوده اند که چون بختک بر جنبش کارگری و کمونیستی چنگ انداخته بودند.
من در بخشی از یادداشت انتقادی خود گفته ام: « قطب نما و راهنمای تغییر جوامع، همین روایت های بورژوایی و خرده بورژوایی از اندیشه ی کارگری مارکس بوده است، روایت هایی که نافی آموزه های رهایی بخش مارکس- خود رهانی و خود حکومتی- بوده اند.» ایشان در نقد نوشته ی من مدعی می شود که من گفته ام: « آقای طاهری ادعا می کند که با «روایت های بورژوائی و خرده بورژوائی» از اندیشه مارکس می توان جامعه سرمایه داری را واژگون ساخت.» رفیق بهرنگ در این بخش از نقد خود دانسته یا نادانسته ، نظر مرا وارونه جلوه داده است، امری که با یک بحث روشنگر، تناسب و خوانایی ندارد.
ایشان در ادامه می گوید: « در اتحاد جماهیر شوروی و بعد در چین، پرولتاریای صنعتی مدرن که بتواند «خودرهانی» و «خودگردانی» کند، وجود نداشته است. اگر در شوروی حداقل لنین وجود داشت، در چین معلمی جوان به نام مائو به رهبری قاره ای به نام چین برمی خیزد، که نامزدش را تیر باران کرده اند.» این بخش از نقد ایشان بسیار آموزنده و امیدوار کننده است. به باور ایشان در شوروی و قاره ی چین، در غیاب پرولتاریا صنعتی مدرن، به همت لنین و معلمی جوان به نام مائو که نامزدش را هم تیرباران کرده اند، انقلاب سوسیالیستی رخ داده است و جامعه ی سرمایه داری واژگون شده است. نمی دانم بین تیرباران کردن نامزد مائو و به رهبری قاره ای به نام چین برخاستن چه رابطه ی دیالکتیکی وجود داشته که ایشان بر آن تاکید کرده است. اگر رابطه ای وجود دارد باید به ایشان یادآوری کنم که برادر لنین نیز بدست تزار تیرباران شده است. در این صورت شاید شوروی نیز قاره بوده وما خبر نداشتیم. در ادامه ایشان می گوید: « طبقه کارگر اتحاد شوروی و چین قبل از همه، می بایستی خواندن و نوشتن بیاموزد. از آموزش خواندن و نوشتن تا تفکر انتزاعی ـ تعمیمی ـ تئوریک راه بسیار دشوار و درازی است.» این همه مارکس و انگلس تاکید کرده اند که کمونیسم، آیین نیست، کمونیست ها فرقه های تئوریک نیستند؛ باز رفیق بهرنگ کمونیسم را آیینی تئوریک معرفی می کند. مارکس آگاهی پرولتری را، آگاهی از شرایط هستی اجتماعی و درک شرایط رهایی می دانست. اما نزد ایشان آگاهی پرولتری، عبارت است از تفکری انتزاعی- تعمیمی- تئوریک. مارکس بر این باور بود که طبقه ی کارگر در کوران پیکار طبقاتی و پراتیک انتقادی- انقلابی به آگاهی دست خواهد یافت. اما رفیق بهرنگ می خواهد با کلاس ها و جزوه های تمرین تفکر مفهومی کارگران را آگاه کند.
من در بخشی دیگر از نوشته ی انتقادی خود گفته ام: « ایشان ( بهرام رحمانی) می پندارد مارکس بر این باور بوده است که تکامل ابزار تولید سبب تغییر نظام های اجتماعی می شود؛ در حالی که نزد مارکس آن چه زمینه ساز تغییر تاریخی صورت بندی اجتماعی- اقتصادی می شود، نه تکامل ابزار تولید، بل تضاد سطح رشد و تکامل نیروهای مولده با مناسبات تولیدی موجود است.» رفیق بهرنگ در نقد نوشته ی من گفته است: « چون وسایل تولید یکی از عناصر مهم نیروهای مولده محسوب می شود و تکامل آنها به توسعه و تکامل ناگزیر نیروهای مولده منجر می شود و توسعه نیروهای مولده برای تحول فرماسیون های اجتماعی ـ اقتصادی ضرورت مطلق دارد. از این رو می توان به آقای رحمانی، در تحلیل نهائی، حق داد.» اول آن که بین عبارت تکامل ابزار تولید سبب تغییر نظام های اجتماعی می شود، با عبارت توسعه ی نیروهای مولده برای تحول فرماسیون های اجتماعی- تاریخی ضرورت مطلق دارد؛ تفاوت چشم گیری وجود دارد. ضرورت مطلق داشتن با سبب تغییر می شود، به هیچ وجه مترادف هم نیستند. دوم آن که ایشان در همین نوشته ی خود مدعی شدند که در شوروی و قاره ی چین، که جوامعی عقب مانده و بدون پرولتاریا ی صنعتی مدرن بودند، به همت لنین و معلمی جوان به نام مائو انقلاب رخ داده است. پس به زعم ایشان، برای رخداد انقلاب ، توسعه ی نیروهای مولده خیلی هم ضرورت مطلق ندارد.
من در بخشی دیگر از یادداشت انتقادی خود نوشته ام: « نزد مارکس آن چه زمینه ساز تغییر تاریخی صورت بندی اجتماعی- اقتصادی می شود، نه تکامل ابزار تولید، بل تضاد سطح رشد و تکامل نیروهای مولده با مناسبات تولیدی موجود است.» رفیق بهرنگ می گوید: « آقای طاهری باید بگوید که تشدید تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی نتیجه چیست؟ آنگاه به آقای رحمانی، در تحلیل نهائی، حق خواهد داد.» این عبارت در تحلیل نهایی، متاسفانه در عمل به یکی از دست آویزهای نظری برای صنعت ماست مالی کردن، تبدیل شده است. دست آویزی که می توان هر بند بازی نظری را به وسیله ی آن توجیه کرد. من نمی دانم این چه رازی است که این عامل در تحلیل نهایی، چرا همواره در قامت عامل مستقیم و اول پا به میدان تحلیل می گذارد، و پس از نقد، در جامه ی عامل در تحلیل نهایی، جلوه فروشی می کند. رفیق بهرنگ می گوید، چون تشدید تضاد نیروهای مولده و مناسبات تولید، نتیجه ی رشد نیروهای مولده است، پس می توان گفت در تحلیل نهایی، رشد نیروهای مولده زمینه ساز تحول فرماسیون اجتماعی- اقتصادی است. انگلس از در تحلیل نهایی تعیین کننده بودن زیر ساخت اقتصادی سخن گفته است، رفیق بهرنگ یک عامل در تحلیل نهایی تر را یافته است. بر همین پایه برای یافتن عامل در تحلیل نهایی تری، می توان از رفیق بهرنگ پرسید، رشد نیروهای مولده نتیجه ی چیست؟ هر پاسخی که به این پرسش داده شود، آن گاه ما عامل در تحلیل نهایی تری را یافته ایم، این جست و جوی بی پایان را می توان تا کشف نقش ذرات بنیادی، در تحلیل نهایی ترین ادامه داد.
رفیق بهرنگ می گوید: « منظور از تغییر تاریخی صورت بندی اجتماعی ـ اقتصادی» چیست؟ ما اگر جای او بودیم از مفهوم «تغییر فرم صورت بندی اجتماعی ـ اقتصادی» استفاده می کردیم. چون در واقع مناسبات تولیدی جامعه عوض می شوند که فرم شیوه تولید محسوب می شوند.»
صورت بندی اجتماعی- اقتصادی، از مفاهیم پایه ای درک مادی تاریخ است. مارکس با ساختن و بهره بردن از این واژه، کوشید قانون های گرایشی هر شیوه ی تولید را کشف و درک کند. مارکس طی پژوهش های خود دریافت که هر دوره ی تاریخی قانون های گرایشی خود را دارد. و همین که جامعه دوره ی خاصی از تکامل را پشت سر گذاشت و از یک مرحله به مرحله ای دیگر گذر کرد تابع قانون های تازه ای می شود. مارکس با بهره بردن از این مفهوم، دوران های تاریخی گوناگون را از هم متمایز می کرد. بر این پایه، مفهوم تغییر تاریخی صورت بندی اجتماعی- اقتصادی، به معنای گذار از یک صورت بندی اجتماعی- اقتصادی به یک صورت بندی اجتماعی- اقتصادی تاریخا متمایز است. برای مثال گذار از صورت بندی اجتماعی- اقتصادی فئودالی به صورت بندی اجتماعی- اقتصادی سرمایه داری. اما درباره ی عبارت پیشنهادی رفیق بهرنگ باید بگویم، عبارت تغییر فرم صورت بندی اجتماعی- اقتصادی، عبارتی مبهم و نامتعارف است. تغییر صورت صورت بندی یعنی چه؟ یا تغییر شکل شکل بندی؟
من در یادداشت انتقادی خود نوشته ام: « مارکس سمت و سوی تحول تاریخی را بر اساس پیکار طبقاتی و پراتیک انقلابی پیش بینی می کرد، نه بر اساس جبر تاریخ و قوانین تحول اجتماعی.» رفیق بهرنگ در نقد خود بر نوشته ی من می گوید: « آقای طاهری با این ادعای من در آوردی، مارکس را با پرودون (رهبر آنارشیسم) عوضی می گیرد... در مجموع، هم نظر آقای رحمانی، که جبر را مطلق می کند، نادرست است و هم نظر آقای طاهری که اختیار را مطلق می کند... در دیالک تیک جبر و اختیار، بر خلاف تصور آقای طاهری، نقش تعیین کننده از آن جبر (ضرورت) است و اختیار (پیکار طبقاتی و پراتیک انقلابی) تنها در صورت آماده بودن شرایط عینی (یعنی در صورت تشدید تضاد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی) و بر طبق خصلت عینی این تضاد می تواند عمل کند.» رفیق بهرنگ اگر نوشته ی مرا با دقت می خواند شاید مجبور نبود این گونه درباره ی دیالک تیک جبر و اختیار قلم فرسایی کند. من از پیش بینی سمت و سوی تحول تاریخی سخن می گویم. رفیق بهرنگ از تحولات اجتماعی و سهم و نقش دیالک تیک جبر و اختیار سخن می گوید. نکته ی قابل توجه این است که ایشان می پندارد پیکار طبقاتی و پراتیک انقلابی، رها از هر گونه تعین تاریخی – اجتماعی است؛ و شرایط عینی ( تشدید تضاد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی) نیز مستقل از پیکار طبقاتی و پراتیک انقلابی مهیا می شود، و پس از مهیا شدن شرایط، سر و کله ی پیکار طبقاتی پیدا می شود.
من در نقد خود نوشته ام: « به جرأت می توانم ادعا کنم در هیچ یک از نوشته هایی که تاکنون درباره ی اصول دیالک تیک نوشته شده است، هیچ متنی را نمی توان یافت که این گونه کاریکاتور وار اصول دیالکتیک را معرفی کرده باشد.» رفیق بهرنگ می گوید: « آقای طاهری اشتباه می کند. ما می توانیم انبوهی از متون مشابه در اختیار او قرار دهیم، که حتی بمراتب ساده تر از متن آقای رحمانی اند». اول آن که من نگفته ام متن رفیق رحمانی ساده است، ساده نویسی یکی از دشوار ترین هنرها ست، بل گفته ام اصول دیالک تیک را کاریکاتوروار معرفی کرده است. دوم آن که حتا در مقایسه با متن ژرژپولیتسر، باز این متن آقای رحمانی است که کاریکاتور وار تر است. رفیق در ادامه می گوید: « آنچه چپ های ایران در باره مارکسیسم می دانند و یا فکر می کنند، که می دانند و حالا اصلا نمی خواهند بدانند و یا دانسته باشند، از کتاب ژرژ پولیتسر شهید آموخته اند، که در مجموع، نخواندنش بهتر از خواندنش است.» اول آن که متاسفانه باید بگویم داوری هایی از این دست که این روزها باب شده است، نه تنها غیر منصفانه است، بل از استدلال منطقی نیز تهی است. این گونه داوری های خصمانه و مطلق از ویژه گی های ذهن اسطوره ای است. دوم آن که نمی توان این گونه مطلق، دانش تمامی چپ را از مارکسیسم به یک کتاب تقلیل داد، و سپس چون دانای مطلق کل خود را تافته ای جدا از این بافته پنداشت.
من در یادداشت انتقادی خود نوشته ام: « من به هیچ وجه انتظار نداشتم که رفیق رحمانی تفاوت دیالک تیک هستی شناسانه ی انگلس و دیالک تیک روش شناسانه ی مارکس را درک کند.» رفیق بهرنگ در نقد نوشته ی من گفته است: « مفهوم « دیالک تیک هستی شناسانه ی انگلس و دیالک تیک روش شناسانه ی مارکس » را ما برای اولین بار می شنویم. طبقه بندی دیالک تیک بر اساس اوبژکت شناخت (هستی شناسی و روش شناسی) طبقه بندی غیرعلمی و اشتباهی است. » به باور من رویکرد انگلس به دیالک تیک، رویکردی هستی شناسانه است، بدین معنا که به باور وی، قوانین دیالک تیک، قوانین عام حاکم بر هستی- طبیعت، جامعه و تفکر- هستند. اما رویکرد مارکس به دیالک تیک، رویکردی روش شناسانه است، بدین معنا که نزد مارکس، دیالک تیک، روش شناخت و فهم هستی تاریخی- اجتماعی است. به زبان ساده پرسش این است، دیالک تیک روش شناخت هستی تاریخی- اجتماعی است، یا قوانین عام حاکم بر هستی؟ بنابر این بر خلاف تصور رفیق بهرنگ، محل نزاع دراینجا نه بر سر موضوع شناخت دیالک تیک، بل بر سر نوع رویکرد به دیالک تیک است. بر این پایه برخلاف نظر رفیق بهرنگ تفاوت رویکرد مارکس و انگلس به دیالک تیک نه تنها یاوه نیست، بل امری واقعی و انکار ناپذیر است. آن چه از نظر تفکر دیالک تیکی می تواند یاوه تصور شود، آن است که چون رفیق بهرنگ این گونه مطلق فتوا دهیم که: « میان این دو فرزانه پرولتاریا در کلیه زمینه ها وحدت نظر مطلق وجود داشته است.» رفیق بهرنگ در ادامه می گوید: « دیالک تیک قبل از همه، عینی است، یعنی مستقل از هرکس، در واقعیت عینی جاری است. دیالک تیک این و آن کس و یا این و آن چیز وجود ندارد.حتی کوچک ترین ذره شیمیائی (اتم) جولانگاه دیالک تیک پروتون و الکترون است.» ایشان در یک جمله از نبود دیالک تیک این و آن کس و یا این و آن چیز سخن می گوید، و در جمله ی بعد از دیالک تیک الکترون و پروتون سخن می گوید. به این می گویند تفکر دیالک تیکی. در ادامه ایشان در فرازی دیگر می گوید: « دیالک تیک ذهنی چیزی جز انعکاس دیالک تیک عینی در آیینه اذهان بشری نیست.» ادعای ایشان این است که دیالک تیک عینی در واقعیت جاری است، این واقعیت جاری، در آینه ی ذهن بشر انعکاس می یابد، دیالک تیک ذهنی چیزی جز این انعکاس نیست. اگر این درک ساده لوحانه را بپذیریم، ابتدایی ترین پرسشی که به ذهن خطور می کند این است که، بر اساس این نظریه چه گونه می توان وجود نظریه های متافیزیکی و غیر دیالک تیکی حاکم بر ذهن و زبان بشر را توضیح داد؟ آیا دیالک تیک جاری در واقعیت عینی، در آینه ی ذهن اینان منعکس نمی شود؟ یا ذهن اینان عینکی است، نه آینه ای، یا شاید هم آینه ی ذهن اینان غباری دارد؟ اشکال دیگری که این درک ساده لوحانه دارد این است که می پندارد ذهن بشر، چون آینه است. به عبارت دیگر نقش فعال ذهن بشر را در روند شناخت نادیده می گیرد. مهم ترآن که ذهن بشر را از تمامی تعین های تاریخی و طبقاتی و فرهنگی و جنسیتی منتزع می کند. البته ناگفته نماند که این درک ساده لوحانه از ابداعات رفیق بهرنگ نیست، ایشان یکی از مصرف کننده گان این مباحث ساده لوحانه هستند.
من در نوشته ی خود از تفاوت ماتریالیسم فلسفی انگلس و ماتریالیسم پراتیکی مارکس سخن گفته ام. رفیق بهرنگ در نقد این گفته ی من نوشته است: « آقای طاهری اکنون همان بلا را سر ماتریالیسم می آورد که در حکم قبلی سر دیالک تیک آورده بود. ماتریالیسم فلسفی مارکس و انگلس یکی است و ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی نام دارد. ماتریالیسم پراتیکی مفهومی جعلی و من در آوردی و بی پایه است و معلوم نیست که آقای طاهری از کجا پیدا کرده است.» داستان از کجا پیدا کردن مفهوم ماتریالیسم پراتیک، البته برای من، از خواندن کتاب « مارکس به زبان خودش» اثر ارنست فیشر، متاسفانه نام مترجم آن یادم نیست، در سال 1362 آغاز شد. در سال 1370 نیز با خواندن مقاله ای از رفیق ش. والامنش - « شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس» منتشر شده در شماره ی دوم نشریه نقد- با این مفهوم دقیق تر آشنا شدم. بعد ها نیز با خواندن و بازخوانی چند باره ی تزهایی درباره ی فوئرباخ، اثر مارکس توانستم معنای دقیق تر آن را به زعم خود، دریابم. با خواندن تزهایی درباره ی فوئرباخ به روشنی می توان با ماتریالیسم پراتیکی مارکس آشنا شد و دید چه گونه خود وی در تمایز با تمامی ماتریالیسم های پیش از خود بر معیار درک پراتیک به مثابه امری عینی، تاریخی و طبقاتی تاکید می کند. مقوله های اصلی ماتریالیسم پراتیکی مارکس عبارت اند از: درک پراتیک به مثابه امری عینی، تاریخی و طبقاتی، کنش متقابل عین و ذهن، وحدت پراتیک و نظریه و دگرگونی واقعیت تاریخی. در حالی که نزد انگلس مقوله ی مرکزی ماتریالیسم، چون همه ی ماتریالیست های پیش از مارکس، تقدم ماده یا شعور است.
من در بخشی از نوشته ی خود گفته ام: « دیالک تیک رفیق رحمانی دیالک تیک اشیاء است، نه روندها و رویدادها.» بدون کم ترین توجیهی می پذیرم که جمله ی من به دلیل بی دقتی، جمله ای ناقص و اشتباه است، و به هیچ وجه آن چه را که می خواستم بیان کنم، به ذهن خواننده منتقل نمی کند. من باید می گفتم: دیالک تیک رفیق رحمانی دیالک تیک اشیأ است، نه روندها و رویدادهای اجتماعی- تاریخی. از این بابت از رفیق بهرنگ بسیار سپاس گزارم.
من در نقد خود بر رفیق رحمانی نوشته ام: « اگر بپذیریم که تئوری انقلاب مارکس توانسته است جوامع را به حرکت در آورد، آن گاه باید چون ایده آلیست ها بپذیریم که آگاهی اجتماعی، هستی اجتماعی را تعیین می کند، واین به منزله شوریدن علیه مارکس ماتریالیست است که می گوید: هستی اجتماعی، آگاهی اجتماعی را تعیین می کند.» رفیق بهرنگ ضمن فی نفسه درست ارزیابی کردن این متن، می کوشد عبارت مارکس را دقیق تر بیان کند. به باور وی صورت دقیق تر ایده ی مارکس چنین است: « در دیالک تیک وجود اجتماعی و شعور اجتماعی، در تحلیل نهائی، نقش تعیین کننده از آن وجود اجتماعی است.» ایشان یاد آور می شود که: « به مفهوم «در تحلیل نهائی» نباید کم بها داد.» من نیز بر این باورم که نباید به این مفهوم در تحلیل نهایی، کم بها داد. پرسش اما این است که چه گونه می توان به آن بها داد. رفیق بهرنگ می پندارد، با استفاده کردن بی وقفه ی این عبارت در توضیح پیوند هر مقوله ی دیالک تیکی، می توان بهای آن را پاس داشت. برای مثال: در دیالک تیک جبر و اختیار، در تحلیل نهایی جبر تعیین کننده است. در دیالک تیک فرم و محتوا، در تحلیل نهایی، محتوا تعیین کننده است. در دیالک تیک ماده و شعور، در تحلیل نهایی، ماده تعیین کننده است و... پرسشی که پس از قدر شناسی از این عبارت، ممکن است به ذهن خواننده خطور کند این است که، معنای این عبارت پر بها چیست؟ ایشان می گوید از آن جا که: « دیالک تیک هرگز عضو هیچکاره و انگل نمی پذیرد.» بنابر این نقش و تاثیر متقابلی که برای مثال فرم بر محتوا، اختیار بر جبر، شعور بر ماده، شعور اجتماعی بر وجود اجتماعی می گذرد، ناظر بر معنای در تحلیل نهایی است. در نتیجه نزد رفیق بهرنگ، معنای در تحلیل نهایی، معادل تاثیر متقابل است. یعنی همان معنایی که به طور معمول با مفهوم رابطه ی دیالک تیکی به ذهن خطور می کند. ما وقتی از رابطه ی دیالک تیک فرد و جمع، تئوری و پراتیک سخن می گوییم، به همین کنش متقابل نظر داریم. حقیقت آن است که رفیق بهرنگ، به رغم استفاده ی فراوان از این مفهوم، معنای درست آن را درک نکرده است. پیش از توضیح معنای درست آن باید یادآور شوم که عبارت مهم در این جا، نه آن گونه که رفیق بهرنگ می پندارد، در تحلیل نهایی، بل در تحلیل نهایی تعیین کننده است. به باور من درک درست این عبارت در گرو فهم دقیق، نامه ی انگلس به ژوزف بلوخ است. انگلس در این نامه می گوید: « بنابه برداشت ماتریالیستی از تاریخ، عنصر نهایی تعیین کننده، تولید و بازتولید زنده گی راستین است. مارکس و من هیچ کدام چیزی بیش از این ادعا نکردیم. در نتیجه، اگر کسی این حکم را با گفتن این که عنصر اقتصادی یگانه عنصر تعیین کننده است برای خود معنا کند، آن حکم را به عبارتی بی معنا، تجریدی و مهمل تبدیل کرده است.» تاکید از من است. معنای این عبارت به روشنی در این متن تعریف شده است، معنای در تحلیل نهایی تعیین کننده بودن یک عامل، تاکید بر این حقیقت است که این عامل، یگانه عامل تعیین کننده نیست. و این یعنی نفی تک سبب بینی، نفی مطلق کردن یک عامل، و باور به چند سبب بینی و تعاملی دیدن پدیده ها و روندهای تاریخی – اجتماعی.
رفیق بهرنگ در ادامه می گوید: « کسانی که دیالک تیک ماتریالیستی را نفهمیده بودند و یا نمی خواستند بفهمند، بعد از فاجعه بهمن ۵۷ با دیالک تیک فرم و محتوا همین کار را کردند. آنها هم مثل آقای طاهری، بدرستی مدعی بودند که در دیالک تیک فرم و محتوا، نقش تعیین کننده از آن محتوا ست. آنچه آنها نمی گفتند، همین مفهوم کوچولوی «در تحلیل نهائی» بود. نتیجه نهائی این تحریف، تبدیل شدن دیالک تیک فرم و محتوا به دیالک تیک هیچ و همه چیز می شد و دیالک تیک عملا تخریب می شد و فرو می پاشید.» من نمی دانم رفیق بهرنگ از کدام گفته ی من به این نتیجه رسیده است که من بر این باورم که محتوا، نقش تعیین کننده دارد. اما خواهش من از ایشان این است که در فرصتی مناسب، معنای این عبارات بی معنای خود را، به روشنی توضیح دهد. من هر چه تلاش کردم نتوانستم برای عبارت توضیح فاجعه ی 57 با دیالک تیک فرم و محتوا، معنایی بتراشم.