۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

خاطره‌ای ازمصاحبه‌های ایده‌ئولوژی اسلامی


در هنگامه‌ی جنگ ایران و عراق و بمباران هر روزه‌ی شرکت نفت کرمانشاه بود، که شرکت یاد شده در بهمن ماه سال64 طی اطلاعیه‌ای مژده‌ی استخدام چند کارمند را به اطلاع عموم مردم شهید پرور رساند. یکی از دوستان گرمابه و گلستان من هم تصمیم کبرای خود را گرفت تا بخت خود را برای استخدام در شرکت مزبور امتحان کند. بنابر این شال و کلاه کرد و نام خود را در لیست دواطلبان استخدام به ثبت رساند. به طول و عرض ایشان رسانده بودند که باید سه شنبه‌ی آینده جهت مصاحبه‌ی ایده‌ئولوژی اسلامی به خدمت برادران گزینش برسد. یک هفته فرصت داشت تا کتاب سه هزار تست ایده‌ئولوژی اسلامی را که آن زمان داشتن و خواندن آن از نان شب هم واجب تر بود به کله اش فرو کند. تا چشم به هم گذشت یک هفته به سر آمد. دوان دوان خود را به برداران منتظر رساند و لنگان لنگان به محله برگشت. نتیجه ی مصاحبه خود پیدا بود از زیر و روی او.

گفتم: چی شد تِر زدی رفت پی کارش؟

گفت: نمک روی زخمم نپاش، کاش تِر زده بودم، تِراندنم.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یه مشت سوال کردند که هر کدامش یه نکته‌ی انحرافی داشت، من هم درست و حسابی منحرف شدم.

گفتم: مثلن چی پرسیدند؟

گفت: پرسید تا حالا نمار میت خاندی؟ من هم گفتم بله برادر بر هر مسلمانی واجب است که نماز میت بخاند، من هم تا حالا سه بار خاندم. بعد پرسید: خوب اگه در حین سجده‌ی نماز میت از دماغ ‌ات خون بیاد نمازات باطل است یا صحیح؟ من هم گفتم : یا باطل! گفت: که باطل است! گفتم: آخه برادر خون جز نجاسات است. گفت: می‌دانم که خون از نجاسات است ولی نماز میت که اصلن سجده نداره. گفتم اگه نداره پس چرا شما می‌پرسید؟ گفت: این نکته ی انحرافی سوال است.

گفتم: همه ی سوال‌هاش اینجوری بود؟

گفت: نه یک سری سوال بدون نکته‌ی انحرافی هم داشت که من با نکته‌ی انحرافی جواب دادم.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: اول پرسید شما نهج البلاغه می‌خوانید یا نه؟ من هم گفتم: یا می‌خانم. بعد گفت: یکی از احادیث نهج البلاغه را که حفظی بخان. گفتم: برادر من ترجمه ی فارسی اش را خاندم، عربی بلد نیستم. گفت: اشکال نداره فارسی اش را بگو. من هم گفتم: از علی آموز اخلاص عمل! گفت: این که شعر است. با چهره‌ای حق بجانب گفتم: بله می‌دانم برادر ولی بد نیست بدانید که حضرت علی شعر هم می‌گفته. گفت: مرتیکه این شعر شهریار است نه حضرت علی. بعد پرسید بگو ببینم جز خانواده‌ی شهدا هستی یا نه؟ من هم گفتم: والله برادر آن وقت که پدر من فوت کرد از اینجور بحث‌ها نبود. ولی ناگفته نماند که یک راکت عراقی خورده به قبرش، نمی‌دانم موثر است یا نه؟ با عصبانیت گفت: مرتیکه‌ی عوضی شهدا را مسخره می‌کنی! برو بیرون. اینجا بود که دیگه از لحن‌اش فهمیدم کارم تمام است و رد شدم.

هیچ نظری موجود نیست: