گنوستیسیسم و بحران عصر هلنیسم
هلنیسم چه به مثابه یک مفهوم و چه به مثابه یک دورهی تاریخی یکی از نقاط عطف مهم تاریخی است. به لحاظ سیاسی، جنگهای آتن و اسپارت سر آغاز زوال جهان باستان و عالیترین دستآورد سیاسی آن، یعنی دولت- شهر یونانی بود. جمهوری روم نیز با از دست دادن خصایص دموکراتیک خود به امپراتوری روم تبدیل شد. تمرکز قدرت و ثبات ساختار سیاسی- اجتماعی، زمینه را برای ظهور پدیدهای به نام اقتصاد و بازار فرا محلی فراهم آورد. اکنون کشاورزان مصری نه برای سیر کردن شکم خود ، بل برای تغذیه انبوه ساکنان روم بود که به کار میپرداختند. گذشته از اقتصاد و سیاست، قانون و نظام حقوقی امپراتوری نیز یکی دیگر از دستآوردهای هلنیسم و امپراتوری روم بود. جوهر تاریخی این عصر محصول دیالکتیک میان دو فرایند متناقض، و در عین حال مکمل، بود. از یک سو ظهور نیروها، نهادها و کنشهای انتزاعی، نظیر سیاست و اقتصاد و قانون و حقوق و از سوی دیگر رشد فرد گرایی که با احساس عمیق انزوا، بیگانگی، گم گشتگی و درون گرایی همراه بود. تجریدی شدن جامعه و اتمیزه شدن افراد دو بُعد فرآیندی واحد بود. بُعد فردی این فرایند در قالب بحران دینی- فرهنگی آشکار شد.
همهی امپراتوریهای این دوره به خاطر حفظ نظم و امنیت، و در نتیجه حفظ قدرت و منافع خویش، موافق تساهل و تسامح دینی بودند. ولی این راه حل سیاسی، در دراز مدت تنها بحران دینی- فرهنگی را تشدید کرد. زیست جهان جوامع باستانی و جهان بینیهای اسطورهای آنها، کلیتهایی ارگانیک و مستقل و تک افتاده و محصور بودند که همه از الگوی طبیعت و فرآیندهای تکراری و دایرهای آن تبعیت میکردند. داد و ستد فرهنگی و اقتصادی میان این کلهای در بسته، امری حاشیه ای و ناپایدار بود که هرگز نمیتوانست همبستهگی درونی آن ها را تضعیف کند. امپراتوریهای عصر هلنیسم، این حصارها را در هم شکستند و جوامعی را که هر کدام تا دیروز خود را برابر کل جهان میپنداشتند در یک دیگر ادغام کردند. آمیزش اقوام و ادیان، انحطاط همبستهگی و نابودی سنتها و باورهای بومی را به همراه آورد. در نهایت استقلال فرهنگی و دینی نیز باید به همان سرنوشت استقلال سیاسی و اقتصادی دچار میشد. هلنیسم از هر نظر دورهی شکوفایی تناقضات، ترکیبات و ابداعات شگفت انگیز بود. بده بستان فرهنگی، ظهور صدها فرقه و دین و آیین رنگارنگ را به دنبال داشت و گویای این واقعیت بود که تنوع و پویایی فرهنگ هلنیستی نه فقط از آشفتهگی، بحران و انحطاط فرهنگی جدایی ناپذیر است، بل این دو در واقع زاییده و زایندهی یک دیگرند. به طور خلاصه، مسائل و دستآوردهای فرهنگی این دوره عبارت بودند از: رشد فردگرایی و ظهور انواع درونگرایی به منزلهی پناهگاهی برای گریز از آشوب و ابهام جهان بیرون، ظهور فرقههای اسرارآمیز عرفانی و نخبهگرا با آیینها و مراسم سّری، تشدید علاقهی همهگانی به ستاره بینی و غیبگویی و طالع بینی، ظهور نوعی حس بیگانگی از جهان و تجربهی جهان به منزلهی زندان، توجه شدید به رستگاری و حیات اخروی، افزایش خصلت استعلایی و آن جهانی حقیقت، زوال ادیان و باورهای سنتی که بیشتر جنبهی آیینی داشته و بیشتر متکی به مناسک و مراسمی جمعی بودند که برای بحرانهای روحی انسانهای این عصر پاسخی نداشتند، رویارویی با پرسش فرهنگ و ارزشهای اخلاقی جهان شمول، ظهور انواع گوناگون زهدگرایی افراطی، در کنار تند رو ترین فرقههای ضدقانونگرا که از اسقاط تکالیف و گونهای آنارشیسم اخلاقی حمایت میکردند. گرایشهای اصلی آن دوره، بر مبنای میزان قدرت و نفوذ اجتماعی و فرهنگی عبارت بودند از: مسیحیت، یهودیت، رواقیگری ( در مقام مهمترین نماینده و باز ماندهی تمدن یونانی- رومی و فرهنگ پاگان، همراه با اشاراتی به فلسفهی فلوطین)، گنوستیسیسم( به منزلهی وجه مشترک انواع فرقههای گنوسی از آیین هرمس گرفته تا مانویت، و هم چنین به منزلهی نمایندهی عام انبوه ادیان و مکاتب رازآمیز و عرفانی و شبه جادویی). مسیحیت از دل این جهان برخاست و با به کار گرفتن همهی دستآوردها و میراث هلنیسم، توانست پاسخی جامع به بحران جهان باستان ارائه دهد. تا آن جا که به ناتوانی یهودیت در پاسخ دادن به بحران جهان باستان بر میگردد، مهمترین نقطه ضعف بی شک همانا قومگرایی و انزواطلبی یهودیان بود. البته یهودیت توانست به یاری منابع درونی و دستآوردهای خویش، پاسخی قومی و یک سویه برای بحران عصر هلنیسم فراهم آورد و دوام و بقای خویش را در مقام نوعی شریعت اخلاقی، تضمین کند؛ ولی این پاسخ به معنای بی اعتنایی به سرنوشت باقی جهان و نشستن در ساحل امن و نظاره کردن توفان بود.
در اوایل عصر هلنیسم دیالکتیک تحول تاریخی با دقت تمام در هیئت ساختار مفهومی فلسفهی رواقی بازتولید میشود. کلیت ارگانیک دولت- شهر یونانی که درآن فلسفه و سیاست، عقل و زندهگی مدنی، جامعه و فرد، اجزایی جدایی ناپذیر بودند که همگی در قالب لوگوس وحدت مییافتند، به تمامی تجزیه میشود و جایاش را به امپراتوری و تمرکز نیروهای انتزاعی سیاست و اقتصاد و قانون میبخشد. در واکنش به این تحول، عقل و لوگوس یونانی جای خود را به عقل و لوگوس رواقی میبخشد که در مقام اصل نظام بخش عالم، ماهیتی سراپا کلی و انتزاعی دارد. مشارکت عقول جزیی در عقل کلی به میانجی اخلاق فردگرایانهی مبتنی بر زهد و تسلیم، جانشین مشارکت سیاسی فرد در دولت- شهر و زندهگی مدنی میشود. بدین ترتیب، فلسفهی یونانی با تقلید ساختاری از واقعیت خود را بابحران وفق میدهد، بیش ازآن که پاسخی بدان ارائه دهد. رواقیان هنوز هم با نگرشی غیر متعالی و درون ماندگار به جهان مینگرند و آن را یک کل عقلانی منظم میدانند که واجد معنا و حقیقتی درونی و نه استعلایی است. ولی معنای عقلانی جهان، دیگر در سطح تجربهی حسی آدمیان، یعنی در حیات روزمرهی اجتماعی آنان،مشهود نیست. دسترسی به این معنا از ورای حجاب تیره و مبهم واقعیت تاریخی، فقط به مدد عقل فلسفی و بی اعتنایی به ظواهر دنیوی و خنثا کردن امیال نفسانی ممکن است. رواقیان نیز چون یهودیان، در رویارویی با تحولات تاریخی، به منابع و امکانات سنتی خویش متوسل شدند. آنان فلسفه را نوعی گسست از اسطوره میدانستند، بنابر این طبیعی بود که جنبهی اسطورهای فرهنگ یونانی و مهمترین ثمرهی آن یعنی تراژدی و دیدگاه تراژیک را کنار بگذارند و به صورتی جزمی همهی فضایل را در معرفت فلسفی خلاصه کنند. حاصل کار آنان نوعی عقل خشک، بدبین و کم و بیش افسرده بود که هنوز میکوشید در برابر آشوب و فساد زمانه از نظم عقلانی و ارزشهای اخلاقی دفاع کند. راه حل رواقیان رنگ و بویی نخبه گرا و روشنفکرانه داشت، زیرا به جای رستگاری عام بر پارسایی و فرزانهگی طبایع بلند همت و شریفی تاکید میگذاشت که میتوانستند با مقاومت در برابر وسوسهی قدرت و ثروت، نفس حقیقی و جاودان خود را به منزلهی جزئی از لوگوس یا عقل کلی بازیابند. بر خلاف تصور رواقیان، نقطه مقابل اسطوره و نگرش اسطورهای، تاریخ و نگرش تاریخی بود، نه لوگوس عقلانی که خود به واقع از دل اسطوره سر بر آورده بود. مقاومت این گرایشها در برابر تفکر تاریخی، حاکی از وابستهگی آنها به جهان بینی اسطورهای عهد باستان بود. این مکاتب فلسفی که در قیاس با الگوهای اصلی خود( افلاطون و ارسطو) بسیار فقیر و بی رمق به نظر میرسیدند، توان پاسخگویی به بحران را نداشتند، زیرا خود آنها در واقع از زمرهی تجلیات و نمودهای فرهنگی زوال و فروپاشی جهان باستان بودند.
گنوستیسیسم، فرزند حقیقی روزگار خویش بود؛ زیرا این گرایش از دل بحران عصر هلنیسم برخاست و مضامین اصلی آن شباهت بسیاری به خصوصیات و نشانههای بحران داشت: استعلایی و آن جهانی شدن حقیقت و معنا، بیگانگی انسان از جهان، فساد و تباهی جهانی که نیروهاییی مرموز و ناشناخته و شرور بر آن حاکماند، نیاز به ظهور منجی و عطش رستگاریی. جوهر تاریخی کنوستیسیسم روایت هبوط و رستگاری بود، و تنوع فرقههای گنوسی نیز حاصل تفاوت در جزییات این روایت است. خود روایت، در همهی صور آن، هامیت و شکلی اسطورهای دارد. با این حال، گنوسیان، بر خلاف رواقیان و پیروان اپیکور و فلوطین، بیشتر به جهان تاریخی ما بعد مسیحیت تعلق دارند، تا جهان اسطورهای عهد باستان، شاید درستتر آن باشد که آنها را فرزندان دورهی گذار بنامیم، زیرا نکتهی اساسی و مهم شباهت محتوایی این روایت با خود فرآیند گذار تاریخی است. به راحتی میتوان روند تاریخی تمدن بشری از عصر طلایی یونان تا ظهور هلنیسم و امپراتوری روم، و نهایتا اروپای مسیحی سدههای میانه را در قالب داستان هبوط و سقوط بشریت تعریف کرد: سقوط از جهان اشرافی اسطوره به جهان تاریخی بردهگان ( نیچه یا حتا به تعبیری، هگل)، یا سقوط از عصر حضور خدایان به دورهی خفا و غیبت الوهیت( هولدرلین، نیچه)، و یا حتا سقوط از عصر تجلی وجود به دوران فراموشی وجود( هایدگر). در هر حال، روایت گنوسی محتوایی تاریخی داشت، و همین امر نیز دلیل قدرت و نفوذ و جذابیت آن بود. شواهد تاریخی حاکی از آن است که که باورهای گنوسی، به ویژه در هیئت آیین مانویت، در سراسر امپراتوری روم، و فراتر از آن، در ایران ساسانی، ورا رودان، ختا و چین، گسترش یافته بود. فرقههای گنوسی تا قرنها نفوذ خویش را حفظ کردند.
گنوستیسیسم
نام گنوستیسیسم از واژهی یونانی گنوس به معنای معرفت یا دانستن گرفته شده است. پیروان این ایین گمان داشتند که به حقیقت دست یافته اند. آنها معتقد بودند که حقایق الاهی فقط بر ایشان آشکار شده و این حقیقت الاهی در اصل در زمانهای گذشته به نحوی اسرار آمیز بیان شده است و از طریق افرادی ویژه که به دانستن آن تشرّف یافته بودهاند، نسل به نسل منتقل شده است. برای مثال گنوسیهای مسیحی بر آن بودند که آگاهی خود را از یکی از حواریون عیسا مسیح یا حتا از مریم و از عیسا مسیح در حال صعود آموخته بودهاند. معرفت مورد نظر گنوسیها بیش از آن که خصلتی عقلانی و فلسفی داشته باشد، نوعی معرفت سری و رازآمیز یا نوعی کشف و شهود عرفانی و درونی بود. در حقیقت گنوستیسیسم آش در هم جوشی بود که همه چیز در آن یافت میشد: ستاره بینی، جادو، مناسک قربانی ادیان اسرارآمیز( آیین ارفیک) و کیشهای باروری( کیش اوزیریس)، کیمیا گری، ثنویت ایرانی، عرفان هندی و غیره. به اتکای همین معجون بود که گنوستیسیسم میتوانست به اشکال گوناگون ظاهر شود، از گنوستیسیسم پاگان ( هرمس) تا گنوستیسیسم مسیحی( مرقیون) و آیین مانی که مسیحیت و بودیسم و باورهای زرتشتی را با هم ترکیب میکرد.
همان طور که گفته شد، کیهان شناسی و هستی شناسی گنوسی اساسا متکی بر نوعی روایت هبوط- منجی- رستگاری است. مهمترین مضمون روایت گنوسی خصلت شیطانی و ذات شر ماده، جهان مادی، طبیعت و نهایتا کل جهان مخلوق، از جمله حیات جسمانی انسان، است. در برخی از روایتهای گنوسی، جهان هستی آفریدهی اهریمن است، برای مثال به اعتقاد مرقیون، یهوه- خدای عهد عتیق که جهان را آفریده- همان شیطان است و هیچ وجه مشترکی با پدر آسمانی عیسا مسیح ندارد.در برخی از روایتها، جهان حاصل غفلت خداوند است. در برخی از روایتها، جهان مادی شر است، و ارواح آدمیان به نحوی به درون این جهان مادی سقوط کردهاند. آنان پارهها و اجزای تک افتادهی آن حقیقت یا نور متعالیاند که از سر غفلت یا به دلیل هجوم نیروهای ظلمت، با ماده آمیخته شدهاند. این پارههای تک افتاده که به ماده آلوده گشتهاند، ماهیت نورانی خویش را تا حد زیادی فراموش کردهاند، ولی هنوز جویای بازگشت به اصل خویشاند. نجات آنان از جهان یا زندان مادی، مستلزم کمک و یادآوری است. خدا یا حقیقت متعالی که هیچ نقشی در خلق جهان نداشته است باید بخشی از خود را به این زندان تاریک گسیل کند تا در مقام منجی، ارواح بشری را بار دیگر از قید ظلمت ماده و تناسخ ابدی نجات بخشد. نتیجهی نهایی معاد شناسی گنوسی، جدایی کامل ارواح انسانی، یا پارههای نور، از مادهی ظلمانی، و وحدت مجدد آنان با اصل نورانی خویش است. مضامین اصلی گنوستیسیسم عبارت است از: استعلایی بودن حقیقت، بیگانگی انسان نسبت به جهانی که در واقع زندان اوست، عطش رستگاری و منجی طلبی.
با توجه به پیوند همه جانبهی گنوستیسیسم با بحران عصر هلنیسم، این پرسش مطرح میشود که چرا فِرق گنوسی هرگز نتوانستند پاسخی به این بحران ارائه کنند. بحران هلنیسم محصول مجموعهای از تناقضات بود. گنوستیسیسم در همهی موارد سویهها و قطبهای مخالف این تناقضات را به صورتی اسطورهای و ثنوی در کنار هم قرارداد و از تشخیص وابستهگی متقابل دو قطب یا دو طرف تناقض، و در نتیجه از میانجی گری دیالکتیکی میان آنها، عاجز ماند. نباید از یاد برد که هر رابطهی دیالکتیکی به طور هم زمان حاصل تمایز، تقابل و تناقض دو طرف رابطه و جدایی ناپذیری بودن آنها است. در روایت گنوسی تقابل خیر و شر باید در یک لحظه و به نحوی جادویی به رستگاری و جدایی کامل خیر از شر بیانجامد. و از آنجا که تاریخ خود جزیی از جهان مخلوق اهریمن است، پس این لحظهی متعالی خارج از تاریخ و زمان است؛ یعنی به یک حادثهی طبیعی یا ماورا طبیعی بدل میشود و فرد گنوسی برای تحقق این لحظهی رستگاری به وسائل و کنشهای مادی نظیر مراسم قربانی و خواندن اوراد و .. متوسل شود. خدای گنوستیسیسم، به دلیل تعالی بیش از حد و نداشتن هیچگونه پیوندی با جهان، توانایی ارائهی معیاری عام برای حقیقت و عدالت را نداشت. بدین ترتیب، روشن است که گنوستیسیسم نیز به عوض غلبه بر بحران و رفع تناقضات آن، فقط میتوانست این تناقضات را در قالب ساختار اسطورهای خود تکرار کند و آنها را به ثنویتی جاودان بدل سازد.
كيش گنوسى در زمره مكاتب مهم دينى - عرفانى صدرِ مسيحيت است. مكاتب گنوسى به طور عمده مبتنى بر آراء عارفان صدر مسيحيت، مانند: شمعون مُغ، والنتين، مرقيون و بازيليدس است.پايه گذارانِ كيش گنوسى مانند شمعون مُغ، مرقيون، بازيليدس و والنتين در سدههاى دوم و سوم مسيحى هرگز مدعىِ نهاد دينىِ گستردهاى نبودند. آنان روشنفكران دينىِ صدرِ مسيحيت بودند كه بيشتر به نوانديشىِ دينى - عرفانى نظر داشتند. شمعون مُغ نخستين گنوسى يا عارف مسيحى، اهل شو مِرون و معاصر حواريون حضرت مسيح بود كه خود را صاحب «روح خداوند» يا «قدرت عظيم خداوندگار» مىدانست. او زنى را به نام هلنا (Helena) در روسپى خانه شهرِ صور يافته بود و هميشه همراه خود مىبرد و مىگفت كه اين زن روحِ هبوط كرده از آسمان است و در اين جهانِ پستِ مادى اسير است. اما شمعون همه جا عنوان مىكرد كه هلنا را نجات بخشيده است.
بدين گونه، نخستين نگرشِ عرفانىِ صدرِ مسيحيت بيشتر بر ريشه واحد قلمروِ روح و جاودانگىِ آن تاكيد داشت و روح ازلى بعدها همچون هلنا هبوط مىكند و در اين جهان پستِ مادى اسير مىشود. غربت گنوسيان، در واقع همان غريبگىِ روح ازلى، در اين جهانِ خاكى است. البته اين بدان معنا نيست كه خداوند ازلى هبوط مىكند، بلكه عنصر ازلى، وجودِ مادينهاى از خود برون مىزايد به نام اپى نوئيا (Epinoia) (= تفكر) و هموست كه به عنوان پارهاى از وجود ازلىِ خداوند بر اين جهان هبوط مىكند. او همان مادرِ آسمانى است كه فرشتگانى زاد. اما اين فرشتگان از وجود پدرِ آسمانى خود بىخبر بودند. پس مادر آسمانىِ خود را به زمين فرو كشيدند و محبوس كردند. اما شمعون او را كشف كرد و نجات داد. پس، هر كه به عرفان شمعونى گرايش مىيافت، معتقد بود كه با شناخت اين روح با وجودِ ازلىِ هبوط كرده، نجات خواهد يافت. رسالت او در اين جهان، آزاد كردنِ روح ازلى است. هر كه روح علوىِ خويش از تن رها كند، به گنوسيس (Gnosis) (معرفت) دست خواهد يافت و گنوستيك (Gnostic) (عارف، شناسا) خواهد شد.
این مقاله بر پایهی منابع زیر تهیه و تنظیم شده است:
گفتاری در باب ماهیت تاریخی مغرب زمین، نوشتهی مراد فرهاد پور. مندرج در کتاب عقل افسرده. تهران: طرح نو، 1378
ادیان آسیایی، مهرداد بهار. نشر چشمه، چاپ چهارم، 1382
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر